گنجور

 
اسیر شهرستانی

هر غنچه نشکفته نظر باز نگاهی است

هر لاله دلسوخته سرچشمه آهی است

بتخانه به رنگینی صحرای جنون نیست

هر سایه خاری شکن طرف کلاهی است

سامان وطن در گرو برگ سفر کن

مگذار به جا شعله صفت گر همه آهی است

از همرهی گریه چه خونها که نخوردیم

هر نقش قدم در ره این قافله چاهی است