گنجور

 
اسیر شهرستانی

از شکستن دل ما رام تظلم نشود

هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود

من و آن همت سرشار که گر خاک خورد

تشنه خون دل مرده مردم نشود

سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست

در هم از خصمی دانسته مردم نشود

کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش

کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود

گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد

گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود

خون افسردگی از برگ و برش جوش زند

تاک اگر برق سوار سفر خم نشود

در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر

حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود