گنجور

 
اسیر شهرستانی

دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود

آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود

تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس

کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود

ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست

دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود

گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد

چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود

بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام

نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود

هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است

بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود

دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت

خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود

رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر

اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود