گنجور

 
۲۲۱

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۳

 

... دگر هرچه پرسیدی از کار من

ز نادادن بار و آزار من

به یزدان یکی آرزو داشتم ...

... سرآمد نژندی و ناخفتنت

کنون بارگاه من آمد به سر

غم لشکر و تاج و تخت و کمر

فردوسی
 
۲۲۲

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۳۵

 

... شدم سیر ز این لشکر و تاج و تخت

سبک بار گشتیم و بستیم رخت

تو ای پیر بیدار دستان سام ...

فردوسی
 
۲۲۳

کسایی » دیوان اشعار » زلف معشوق

 

... چو ساکن باشد از جنبش مثال قد او دارد

چو دیگر بار خم گیرد نشان قد من گیرد

گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد ...

کسایی
 
۲۲۴

کسایی » دیوان اشعار » طلب ِ جام

 

ای خواجه مبارک بر بندگان شفیق

فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق ...

... هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق

تا ما به یاد خواجه دگر بار پر کنیم

ار خون خوشه اکحل و قیفال و باسلیق

کسایی
 
۲۲۵

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۳۳

 

... پشت فرو خفته چو پشت شمن

بار ولایت بنه از گاو خویش

بیش بدین شغل میاز و مدن

کسایی
 
۲۲۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالمظفر نصر بن سبکتگین

 

... که بدان چشم هیچ عبهر نیست

سیم بی بار اگر چه پاک بود

چون بنا گوش آن سمنبر نیست ...

عنصری
 
۲۲۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان محمود

 

... باد آن از آب داده تیغ او خیزد اگر

در جهان بر کافران بار دگر طوفان بود

زیر شادروان جم گر باد بود او را براه ...

... نام رادی رود و ابر و بحر را بهتان بود

در معنی را سبب شد قطرۀ باران سخاش

در دریا را سبب هم قطرۀ باران بود

کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان ...

عنصری
 
۲۲۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... گهی اندر کشد لاله بسنبل

گهی سنبل نهد بر لاله انبار

از ایشان هر یکی همچون درختی

که سیمش اصل باشد ارغوان بار

چو چرخ روز باشد روز رامش ...

... ز معلاقی کمرها هر دوالی

ز کو کبهاش چون تیغی گهربار

گروهی را کمر شمشیر زرین ...

... ندارد علم او را عقل معیار

بیو بارد عدو را پشت و سینه

چو بگشاید خدنگ دشمن او بار

بسا لشکر کشا کامد برزمش ...

... ازیشان هر یکی ببر بلاجوی

سر شمشیرشان ابر بلا بار

چو روی شاه دید از هیبت او ...

عنصری
 
۲۲۹

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین

 

... ز عنبر حلقۀ زلفین چنبر

یکی را نقرۀ بی بار نافه است

یکی را آینۀ بی زنگ مجمر ...

... یکی از کنیت او بوالمظفر

مبارک دست او دو گونه ابرست

کشندۀ دشمنست و دوست پرور

یکی با تیغ و بارانش همه خون

یکی با بذل و بارانش همه زر

بروز رزم او بسیار بینی ...

... یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند

یکی را ابر لؤلؤ بار مادر

بملک اندر همی بادند باقی ...

عنصری
 
۲۳۰

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

... چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت

باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار

چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد

زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار

بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ

انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار

ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او

مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار

سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون

قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار ...

... نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام

بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار

حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن ...

... روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب

دیده گیرد تیر او از جسم جباران شکار

زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون

زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار

سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر ...

... آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج

روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار

آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر ...

عنصری
 
۲۳۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین

 

... تا نروید بی آب نیلوفر

باد پاینده میر و بار خدای

همچنین شهریار و فخر بشر ...

عنصری
 
۲۳۲

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

 

... ردای خویش بر بستی پیمبر

اگر خوی گیرد آن دست مبارک

سرشکی زو به از دریای اخضر ...

... ببوسد زر ز شادی دست زرگر

بساید پیش او چون بار باشد

بساط از بوسۀ شاهان کشور ...

... بساط شهریار بنده پرور

مبارز چون ببیند حملۀ او

بدان ساعت دهد مغفر بمعجر ...

عنصری
 
۲۳۳

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی

 

... ازو در شگفتی فرو مانده اند

ملوک زمانه صغار و کبار

هزاران هزارش پریچهره است ...

... کهین گنج او هست چندان کزو

ابر گاو و ماهی گرانست بار

ز گرگنج رخشد گهی رایتش

گهی از در باری و قندهار

نه شیرست در بیشه تا کی بود ...

... مر او را فراوان بود خواستار

نبارد سرشک از هوا بر زمین

نخیزد سیه ابر تا از بحار ...

عنصری
 
۲۳۴

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود

 

... بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم

امام بار خدایان و قبلۀ احرار

دل هزیمتیانش بسان سیمابست ...

... نماند جایی و جزوی ازین زمین که نکرد

هزار بار مر او را بسم اسب غبار

اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی ...

... در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست

ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار

از آنکه گوید آتش بآب در نبود ...

عنصری
 
۲۳۵

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید

 

... ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش

ز بوی تربت او بارنامۀ عطار

هوا ز نکهت بویندگان او تبت ...

... بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار

ز برگ و بار همه طوطیان پرانند

که برگشان همه پرست و بارشان منقار

چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او ...

... نه وشی و همه با جامه های وشی رنگ

نه جانور همه باغمزگان جان او بار

نه کان زر و همه زر سرخ بی تخلیط

نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار

درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد ...

... ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل

ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار

زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد

که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار

چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم ...

... چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء

چو باره داغ کند داغ اوست للزوار

بصورت لب مردم بود ز بوس کرام ...

عنصری
 
۲۳۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

گر نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار

مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار

ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ...

... ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود

آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار

هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید

هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار

ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او ...

... مرمان گویند لیکن من ندارم استوار

زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ

زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار ...

... خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد

آفتاب ملک امین ملت و فخر تبار

یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد ...

... جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب

جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار

آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین ...

... زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل

زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار

هم بدو مجبور گردد هم بدو مختار مرد ...

... ورچه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست

پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار

گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم ...

عنصری
 
۲۳۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن

 

... چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار

تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه

تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار

قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من

زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار

پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است ...

... گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر

چون نشاید تیر باران سموم سازگار

روی زیر آب دارم آب نه بل خون دل

روح زیر بار دارم بار نه بل تیربار

زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی ...

... نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار

بردباری کردنش گویی بخشم اندر برد

خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار

گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان ...

عنصری
 
۲۳۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید

 

... بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد

بابر ماند و کس ابر دید آتش بار

بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه ...

... گران بود بزمین بر بپای چون بدود

بباد بر نگذارد بدان گرانی بار

سپهروار بگرد هنر همی گردد ...

... چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد

خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار

خرد بدانش او رستگاری آرد بر

هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار

نگاه کن که در اندازۀ ستایش او ...

... میان آب که دید آتش زبانه زنان

بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار

تموز به ز بهارست تیغ تیزش را ...

... بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار

جهانیان همه انبار خواربار کنند

ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار

شماره گیر بیابد کرانه گردون را ...

... بمهر جان افزایی بکینه جان انجام

بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار

اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی ...

... به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ

تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار

اگر نبرد ترا کوه جانور گردد ...

عنصری
 
۲۳۹

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... گفتم ستاره دارد در نوش تا بکرد

نوش ستاره دارش چشمم ستاره بار

از عشق خیزد انده تا کی بلای عشق ...

... سلطان عصر شاه جهان سید ملوک

مسعود فخر عالم و آرایش تبار

شد روزگار بندۀ او زانکه ننگرد ...

... اندر هوا چو باد و بباد اندرون چو کوه

وز بار او زمین نتواند کشید بار

جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب ...

عنصری
 
۲۴۰

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح محمد بن ابراهیم طائی

 

... یکی را نام بخشنده پیمبر

یکی را بنده بخشاینده جبار

محمد ابن ابراهیم طایی

که امرش در دو جان آرد دو ابار

یکی در جسمها روشن تر از جان ...

... وگر یک نکته از فضلش کنی شرح

وگر یک نکته از حلمش کنی بار

یکی را بر نتابد نفس ناطق ...

... یکی بر بند خود خواهانش مسمار

مبارک طلعت خورشید روشن

چراغ اوست بی شک نام بردار ...

... یکی اندر جهد با دیدۀ مار

به هیجا تیغ او انبار دارست

سنانش رود بار کشور آغار

یکی انبار دارد خم گیسو

یکی راند ز خون خسته انبار

بدو چون دولت و رایش به پیوست ...

عنصری
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۶۵۵