گنجور

 
عنصری

ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار

شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار

زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت

شب سیاه که دید از گره زره کردار

ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد

گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار

نگر که باد برو بر چگونه مستولبست

که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار

مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج

که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار

همی نگاری بیهوده زر بمروارید

که من بشهر نگاری بدیع دارم یار

ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان

مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار

بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم

امام بار خدایان و قبلۀ احرار

دل هزیمتیانش بسان سیمابست

که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار

بپارسائی ماند همی پرستش او

بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار

به تنگدستی ماند همی مخالفتش

همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار

سوار سست شود پیش لشکرش گوئی

که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار

نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد

هزار بار مر او را بسم اسب غبار

اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی

بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار

بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت

بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار

بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن

که اندکست معانی و فضل او بسیار

بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را

که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار

در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست

ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار

از آنکه گوید آتش بآب در نبود

همی شنو سخن و هیچ استوار مدار

که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود

بآب ماند و آتش فروزد از کردار

خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است

هزار یک زان کورا بداد و او بیدار

همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز

همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار

بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او

تنش درست و نگهدارش ایزد دادار

خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته

خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار