گنجور

 
کسایی

کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد

سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد

معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد

گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی

گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد

چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد

چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد

گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد

گهی رسم صنم آرد گهی طبع سمن گیرد

خم زلفش یکی دام است چون خورشید و مه گیرد

سر زلفش یکی شست است کو سیمین ذَقَن گیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد

ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید

نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد

اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول

[...]

بابافغانی

دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد

نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد

من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود

صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد

ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود

[...]

نظیری نیشابوری

نه هر مغزی که بوید نکهت از مصر و یمن گیرد

مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد

شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را

پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد

ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری

[...]

عرفی

کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد

ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد

دم عیسی بخنداند گل امید صیادی

که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد

مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر

[...]

صائب تبریزی

زدلسوزان که را دارم که جا در انجمن گیرد؟

مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد

زخط شد صفحه رخسارجانان مصحف ناطق

سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد

جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه