گنجور

 
۲۳۶۱

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک

 

... ای چرخ پست از بر رای رفیع تو

وی ابر زفت در بر بذل بنان تو

ذات مقدس تو جهانیست از کمال ...

... گر بر قضا روان شودی امر هیچ کس

راه قضا ببستی امر روان تو

آرام خاک تابع پای و رکاب تست ...

... هر کو کند مطالعه لوح گمان تو

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

چون دست بخت بست کمر بر میان تو

الا زبان رمح ترا آسمان نگفت ...

... بر خوان مه نهاده بر سوی خوان تو

من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام

رطب اللسانم از تو آیین و سان تو ...

انوری
 
۲۳۶۲

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملک‌العادل ابوالفتح ملکشاه

 

... فغفور همی حمل فرستدش به درگاه

ابناء زمین را به جز او نیست خداوند

شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه ...

... آگاه شد از پایگه خویش ولیکن

در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه

برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر

برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه

با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش

چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه ...

... چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش

همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه

بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش ...

... وی چون پدر و جد تو ولی دار و عدو کاه

چندان که عدو بود ببستی به یکی روز

چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه ...

... تا شیر دلاور نشود سخره روباه

در بند تو زینگونه بماناد بداندیش

از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه

تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد ...

انوری
 
۲۳۶۳

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح فیروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستایش سلطان‌السادة سید ترمد

 

... او برون برد به در مفرش و آورد ستور

محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه

گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند ...

... چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه

رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست

دست اندازان بگذشت به یک دم به شناه ...

... چون دو یار او همه یاری ده و من یاری خواه

او چو شیری به یکی گوشه کشتی بنشست

من سر اندر زن و بیرون زن همچون روباه ...

... استری بود سیه زیر مغرق زینی

راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه

بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه ...

... گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه

چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت

آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه ...

... چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد

گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه

زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف ...

انوری
 
۲۳۶۴

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح صدراعظم زین‌الدین عبد الله و شکر صحت یافتن او از بیماری

 

... باز فراش عافیت طی کرد

بستری غم فزای و شادی کاه

باز برداشت وهن ملت و ملک ...

... وی ز تو تازه رسم باد افراه

بنده زین سقطه چو آتش تیز

بر سر آتش است بی گه و گاه ...

انوری
 
۲۳۶۵

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در صفت قصر و باغ منصوریه و مدح ناصرالدین طاهر

 

... برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری

از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای

بوده نقاش قضا در شجرت متواری ...

... هین که آمد به درت موکب میمون وزیر

هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای

به لب غنچه گل دست همایونش ببوس ...

... آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد

هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای

ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست ...

... تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت

همچو نی باش میان بسته و چون سرو بپای

قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان ...

... عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر

فتنه بندی نبود چون قلمت قلعه گشای

گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود ...

انوری
 
۲۳۶۶

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در مذمت شعر و شاعری و فضیلت علم و حکمت

 

... باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد

در نظام عالم از روی خرد گر بنگری

آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست ...

... گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس

موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری

اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو ...

... پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری

آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست

زانکه بی داور نیارم کرد چندین داوری ...

... عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند

تا گهر یابند مینا کی خرند از گوهری

یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من

گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری

انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش

کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری ...

انوری
 
۲۳۶۷

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلال‌الدین عمر

 

... همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری

گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند

درع داودی کند در دستها زین پس پری ...

... مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری

ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می کند

تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری

عقل فتوی می دهد کین یک تجاوز جایزست ...

... چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری

بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام

دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری ...

انوری
 
۲۳۶۸

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ

 

حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری

آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری

کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان ...

... مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند

گر میان هر دو بنشانند عادل داوری

با هوای سقف او رونق نبیند نافه ای ...

... واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری

آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند

شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری

دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر

خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری ...

... مشتری اندر ادای خطبه این خسروی

معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری

والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات ...

... زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب

بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری

تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او ...

... برق می خندید و می گفت اینت عاقل مهتری

ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود

قطره باران کند از هر حشیشی عرعری ...

... بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا

پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری

دختران روزگارند این حوادث وین بتر ...

... لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری

خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه

گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری ...

... هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی

چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری

لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار ...

انوری
 
۲۳۶۹

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامه‌ای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده

 

... آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری

بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او

صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری ...

... آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی

از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری

نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام ...

... خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری

بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا

جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری ...

... آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد

نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری

آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست ...

... مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری

آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد

از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری ...

... خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن

تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری

چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ

دق مصری چادری کردست و رومی بستری

بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من ...

... پس چه گویی هجو گویم خطه ای راکز درش

گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری

تا تو فرصت جوی گردی وز کمین گاه حسد ...

انوری
 
۲۳۷۰

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه

 

... کان فشانی چو با کرم سازی

به سر تیغ ملک بستانی

به سر تازیانه دربازی ...

... در چنان موقفی ز حرص سخا

خصم را در سؤال بنوازی

ور ز تو جان رفته خواهد باز ...

انوری
 
۲۳۷۱

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

... گویمت بوسه مرا گویی جان

این بده تا مگر آن بستانی

گویم این نیست بدان دشواری ...

... فتنه و جور و ستم زندانی

بنده نعمت او هر انسی

بسته طاعت او هر جانی

ابرهای کرمش آذاری ...

... تویی آن کس که اگر منع کنی

باد را از حرکت بنشانی

اول فکرتی و آخر فعل ...

... روی بازار جهان فانی

بنده روزی دو گر از خدمت تو

مانده محروم ز بی سامانی ...

انوری
 
۲۳۷۲

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح مجدالدین ابوالحسن‌العمرانی اذا شرفه السطان بالتشریف

 

... نایبی را بجای هر کوکب

بر سپهری بری و بنشانی

چون بجنبی ز گوشه مسند ...

... مصطفی معجز و تو حسانی

وانکه من بنده خواستم که کشم

اندرین عقد گوهر کانی ...

... از سر ابلهی و نادانی

درنیفتد حدیث مصحف و بند

کان مثل نیست نیک تا دانی ...

... از در جان که بر تو افشانی

بنده از جان نثاری آوردست

همه گوهر ولیک روحانی ...

... دور تو عمر باد و چندان باد

کز امل داد بخت بستانی

بلکه از بی نهایتی چو ابد ...

انوری
 
۲۳۷۳

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل

 

... یکی شاهنشهی دیگر الهی

خداوندی که بنهادند گردن

خداوندیش را تا مرغ و ماهی ...

... الا تا بلبل از یک گونه گفتار

دهد بر دعوی بستان گواهی

جهان بستان بزمت باد و بلبل

درو نوعی ز اصحاب ملاهی ...

انوری
 
۲۳۷۴

انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح عزیزالدین طغرائی

 

... اگرنه فضله طبعش جهان را چاشنی بودی

صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی

چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید ...

... پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی

گرم باور نمی داری نمایم چون که بنمایم

عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی ...

انوری
 
۲۳۷۵

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۶ - در شکایت گوید و توقع تلطف کند

 

... یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست

در خاطرم که بلبل بستان نعت تست

اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست

با برگ و با نوای چنین بنده ای چو من

هر روز بی نواتر و بی برگ تر چراست

انوری
 
۲۳۷۶

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۷ - در طلب جو این قطعه فرموده

 

... لقبت صد کمال نو دادست

دان که من بنده را خداوندی

میوه و گوشتی فرستادست ...

... منعما مکرما درین کلمات

کین زبان بسته ام زبان دادست

به کرم ایستادگی فرمای ...

انوری
 
۲۳۷۷

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۸ - حساد او را به تهمتی منسوب کردند قسمیات در نفی تهمت و ذم شاعری و استغفار گوید

 

... به دست احمد مرسل به کافران قریش

هزار معجزه رنگ رنگ بنمودست

ز ناودان قضا آب حکم بگشادست ...

... ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را

طریق کسب کمالات خاص بنمودست

مشاعل فلکی را ز کارخانه صنع ...

... جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق

زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست

کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد ...

... خیال رایت و آواز نوبتت بودست

شکستهای امانی به عشوه می بسته است

درشتهای حوادث به حیله می بودست ...

... چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست

که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد

نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست

نه بر زبان گذرانیده ام نه بر خاطر

نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست

انوری
 
۲۳۷۸

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه

 

... زمانه نی در مردی در کرم بشکست

سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست

دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر

یتیم وار برو جان به ماتمت بنشست

فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز

فغان ز گردش این جان شکار جورپرست

که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد

که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست ...

... از آن قرار نکردی در آشیانه پست

زمانه دل به تو زان درنبست می دانست

که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست

انوری
 
۲۳۷۹

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸۶ - در مدح صاحب جمال‌الدین محمد و شکایت از روزگار

 

... به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست

به بنده وعده الوان چه بایدش بستن

که از زمانه برو بندهای الوانست

به زیر ضربت خایسک محنت و شیون ...

انوری
 
۲۳۸۰

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۸۸ - حکیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می‌نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد

 

... حالتی دادم اندرو که در آن

چرخ در غبن و رشک و تاب منست

آن سپهرم درو که گوی سپهر ...

... همتی را که در جناب منست

زین قدم راه رجعتم بستست

آنکه او مرجع و مب منست ...

... همه تسکین اضطراب منست

نیست من بنده را زبان جواب

جامه و جای من جواب منست

انوری
 
 
۱
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۱۲۱
۵۵۱