قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح فیروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستایش سلطانالسادة سید ترمد
حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه
چه روی راه تردد قضیالامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه
چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بیتحاشی چو رفیقی که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بیراه نبودم آگاه
منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه
همچنین جملهٔ راهم به سلامت میبرد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه
خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه
رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه
اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه
گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه
چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه
رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دستاندازان بگذشت به یکدم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بیگاه
کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاریده و من یاریخواه
او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرونزن همچون روباه
آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه
عرصهای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادیافزای چو جان و چو جوانی غمکاه
گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه
باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه
تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبتکش شاه
آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه
به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه
این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آنکس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه
شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقصکنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه
بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه
همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه
ای ستمکار بیندیش از آنروز سیاه
که ترا شومی ظلم افکند از جاه بچاه
حال اکنون بحقارت منگر جانب او
بشماتت کند آنروز بسوی تو نگاه
در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه
دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه
بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
[...]
کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه
کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه
بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت
بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه
ای پسر چند کنم بیلب خندان تو صبر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.