گنجور

 
۲۱۲۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۶ - حقیقت اخلاص

 

بدان که چون نیت بشناختی که باعث بر عمل وی است و متقاضی وی است آن متقاضی اگر یکی بود آن را خالص گویند و چون دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود مثلا هرکه روزه دارد برای خدای تعالی ولکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی یا کم مونتی مقصود بود نیز یا آن که او را در طبخ و طعام ساختن رنج نرسد یا آن که کاری دارد تا بدان پردازد یا خوابش نگیرد و کاری بتواند کرد یا بنده ای آزاد کند تا از فقه وی برهد یا زا خوی بد وی برهد یا حج کند تا در راه قوی و تندرست شود یا تماشا کند و شهرها بیند یا از رنج زن و فرزند برآساید یا از رنج دشمنی برهد یا شب نماز کند تا خوابش نگیرد تا کالا نگاه تواند داشت یا علم آموزد تا کفایت خویش به دست تواند آورد یا اسباب و ضیاع نگاه تواند داشت تا عزیز و محتشم باشد یا درس و مجلس کند تا از رنج خاموشی برهد و دلتنگ نشود یا مصحف نویسد تا خطش مستقیم شود یا حج پیاده کند تا که را سود باشد یا طهارت کند تا خنک شود و پاکیزه گردد یا غسل کند تا خوشبوی شود یا در مسجد اعتکاف گیرد تا که جایش نباید داد و یا سایل را صدقه دهد تا از ابرام وی برهد یا درویشی را چیزی دهد که از منع وی شرم می دارد یا به عیادت بیمار شود تا چون وی بیمار شود به عیادت وی آیند و با وی عتاب نکنند و آزار نگیرند یا خیری کن که به صلاح معروف شود این ریا باشد و حکم ریا گفته ایم

اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود بلکه برای خدای تعالی بود و بس چنان که از رسول ص پرسیدند که اخلاص چیست گفت آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت گویی خدا و بس راه راست گیری چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم

نان که گفت من بین فرث ودم لبنا خالصا سایغا للشاربین پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد ...

غزالی
 
۲۱۲۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۸ - فصل (نیت آمیخته از ثواب خالی نباشد)

 

... و به یکی به بدستی دور گردد از آن و به آن نزدیک گردد و باز آن جای شود که بود و اگر به نیم بدست نزدیک گردد خسرانی و بعدی حاصل آید و اگر نیم بدست دور گردد نزدیکی بماند چون بیمار که حرارتی بخورد و برودت هم چندان بخورد برابر شود و اگر کمتر خورد چیزی از حرارت بیفزاید و اگرنه چیزی از حرارت کمتر شود و این معصیت و طاعت در روشنی و تاریکی دل همچون اثر داروهاست در مزاج که یک ذره از وی ضایع نشود

و بتر از وی عدل رجحان و نقصان آن پیدا شود فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره این باشد اما حزم احتیاط است که باشد که شرب غرض وی تر بود وی ضعیف تر پندارد و سلامت در آن بود که آلت غرض نیست گرداند و دلیل دیگر آن که به اجماع اگر کسی در راه حج تجارتی دارد حج وی ضایع نبود لکن ثواب وی چون ثواب مخلص نباشد ولکن چون قصد اصلی وی حج است و آن دیگر تبع است ثواب وی را به جمله حبطه نکند اگرچه نقصانی آرد

و اگر کسی غزا برای خدای تعالی می کند ولکن از دو جانب می توان شد که یکی توانگرانند و غنیمت بسیار باشد از ایشان و یکی از درویشان به جانب توانگران شود نباید که غزای وی حبطه شود به جملگی که آدمی از آن خالی نباشد که در خویشتن فرقی یابد یا نیابد و العیاذ بالله اگر این شرط بود دریافتن ثواب بیم بود که بدین شرط هیچ علمی درست نیاید خاصه مجلس درس و تصنیف و آنچه روی در خلق دارد که تا کسی را به یک راه از خویشتن فرا نستاند از این خالی نباشد که مثلا تصنیف وی به دیگری اضافت کنند و سخن وی بر دیگری بندند که از آن آگاهی یابد اگرچه آن آگاهی راکاره باشد

غزالی
 
۲۱۲۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۰ - اصل ششم

 

... و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند پس گوید یا نفس این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری بزرگان گفته اند گیر که از تو عفو کنند نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند که نفس هرچند جموع است و سرکش است ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند

و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد چنان که حق تعالی گفت واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه و رسول ص گفت زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید و گفت هرکار که پیش آید بیندیش اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود

مقام دوم در مراقبت ...

... و چون زلیخا یوسف ع را به خود دعوت کرد اول برخاست و آن بت را که به خدایی داشت روی بپوشید یوسف ع گفت تو از سنگی شرم می داری من از آفریدگار هفت آسمان و زمین که می بیند شرم ندارم یکی جنید را گفت چشم نگاه نمی توانم داشت به چه نگاه دارم گفت بدان که نظر حق تعالی به تو بیش از نظر توست بدان کس

و در خبر است که خدای تعالی گفت که بهشت عدن کسانی راست که چون قصد معصیت کنند از عظمت من یاد آورند بنشینند و شرم دارند و عبدالله بن دینار گوید با عمر بن خطاب رضی الله عنه در راه مکه بودم جایی فرود آمدیم غلام شبانی گوسپند از کوه فرود آورد عمر گفت یک گوسپند به من فروش گفت من بنده ام و این ملک من نیست گفت خواجه را گوی که گرگ ببرد وی چه داند گفت خدای داند اگر وی نداند عمر بگریست خواجه وی را طلب کرد و او را بخرید و آزاد کرد و گفت این سخن تو را در این جهان آزاد کرد و در آن جهان مرا آزاد کند ان شاء الله تعالی

غزالی
 
۲۱۲۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)

 

بدان که مراقبت بر دو وجه است یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد این مراقبت کوتاه بود چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول ص گفت من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد همه کارهای وی را کفایت کنند

و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند اگرچه چشم بازدارد عبدالله بن زید را گفتند هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش گفت یکی را دانم که این ساعت درآید عتبه الغلام درآمد وی را گفت در راه که را دیدی گفت هیچ کس را و راه وی در بازار بود

و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت دستی به وی زد بر وی افتاد گفتند چرا چنین کردی گفت پنداشتم که دیواری است و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند و یکی دور نشسته بود از ایشان خواستم که با وی سخن گویم گفت ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن گفتم تو تنهایی گفت نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته گفتم از قوم سبق که برد گفت آن که خدای تعالی وی را بیامرزید گفتم که راه از کدام جانب است روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت بارخدایا بیشتر خلق تو شاغلند از تو

شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد گفت این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی گفت از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم در انتظار موش ساکن تر از این بود ...

... و گفته بودند ان الذین تدعون من دون الله عباد هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید آنگاه همت گردد آنگاه فصد شود و بر جوارح برود و رسول ص گفت اتق الله عند همک اذا هممت در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد

خدای تعالی وحی فرستاد به داوودع که یا داوود از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند ایشان راهزنانند بر بندگان من و رسولص گفت خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود

و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات و برای این گفت رسولص هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید و عیسیع گفت کارها سه است حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار

نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است و این درجه علماست

و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند و این درجه موحدان و صدیقان است و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید

مقام سوم محاسبت است پس از عمل ...

... و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد خرماستان جمله به صدقه بداد و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر گفتم که خفته است گفت چه وقت خواب است و بازگشت از پس وی برفتم می گفت ای نفس فضول می گویی چه وقت خواب است تو را با این چه کار عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید

و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو رسول ص از آنجا فراز آمد گفت چرا چنین کردی گفت نفس مرا غلبه می کند گفت در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند پس اصحاب را گفت زاد خویش از وی برگیرید همی می رفتند و می گفتند ما را دعا کن وی یک یک را دعا همی کرد رسولص گفت همه را به جمع دعا کن گفت بار خدایا تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار رسولص گفت بار خدایا وی را تسدید کن یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار گفت بار خدایا بهشت قرارگاه ایشان کن

و مجمع از بزرگان بود یکی ناگاه بر بام نگرید زنی را بدید عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند با وی به سیاست بوده اند ...

... و چون نفس تن در ندهد در این عبادت علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند و ما به بعضی از آن اشارت کنیم

داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند روزگار چرا ضایع کنم یکی وی را گفت فرسبی در سقف تو شکسته شده است گفت بیست سال است تا اندر این جایم اندر آن ننگرسته ام و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند

احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید گفتند که چرا چنین کنی گفت خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند ...

... مقام ششم در معاتبه نفس و توبیخ وی

بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند

و برای این گفت حق تعالی وذکر فان الذکری تنفع المومنین و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است آخر توبیخ و پند در وی اثر کند پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو یا نفس دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند ...

غزالی
 
۲۱۲۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۲ - اصل هفتم

 

... حقیقت تفکر

بدان که معنی تفکر علم است و هرعلم که از بدیهه معلوم نبود وی را طلب می باید کرد و آن ممکن نیست الا بدان که معرفت دیگر را با یکدیگر جمع کنی و میان ایشان تالیف کنی تا جفت گیرند و از میان آن دو معرفت سیمی تولد کند چنان که میان نر و ماده بچه تولد کند آن دو معرفت چون دو اصل باشد این معرفت سیم را آنگاه با دیگری جمع کند تا از وی چهارمی پدید آید همچنین تناسل علوم بی نهایت می افزاید و هرکه بدین طریق علوم حاصل نتواند کرد از آن است که راه بدان علوم که اصول است نمی برد و مثل وی چون کسی بود که سرمایه ندارد تجارت چون کند

و اگر می داند ولکن نمی داند که میان ایشان جمع چون باید داشت چون کسی بود که سرمایه دارد ولکن بازرگانی نداند و شرح حقیقت این دراز است و در این یک مثال بگوییم کسی که خواهد که بداند که آخرت بهتر از دنیا نتواند تا آنگاه که دو چیز نداند از دنیا یکی آن که بداند که باقی از فانی بهتر دیگر آن که بداند که آخرت باقی است و دنیا فانی چون این دو اصل بدانست به ضرورت این دیگر علم که آخرت بهتر از دنیاست از وی تولد کند و بدین تولد نمی خواهیم آن که معتزله می خواهند و شرح این دراز است ...

غزالی
 
۲۱۲۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۳ - پیدا کردن تفکر که برای چه می باید

 

بدان که آدمی را در ظلمت و جهل آفریده اند و در جهل وی را به نوری حاجت است که از آن ظلمت بیرون آید و راه به کار خویش داند که چه می باید کرد و از کدام سو باید رفت از سوی دنیا یا از سوی آخرت و به خود مشغول می باید بود یا به حق و این پیدا نشود الا به نور معرفت و نور معرفت از تفکر پدید آید چنان که کسی در تاریکی عاجز باشد و راه نبرد سنگ بر آهن زند تا از وی نور آتش پدید آید و چراغ برافروزد از آن چراغ حالت وی بگردد تا بینا شود و راه از بی راهی بشناسد پس رفتن گیرد همچنین مثل آن دو علم که اصل است و میان ایشان جمع می باید کرد تا معرفت سیم تولد کند چون سنگ و آهن است و مثل تفکر چون زدن سنگ است بر آهن و مثل معرفت چون نور است که از وی پدید آید تا از آن حالت دل بگردد و چون حال دل بگردد کار و عمل بگردد چون بدید مثلا که اخرت بهتر است پشت با دنیا کند و روی به آخرت آرد

پس تفکر برای سه چیز است معرفتی و حالتی و عملی ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود

غزالی
 
۲۱۲۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۴ - پیدا کردن میدان فکرت که در چه باشد و کجا رود

 

بدان که مجال و میدان فکرت بی نهایت است که علوم را نهایت نیست و فکرت در همه رواست ولکن هرچه نه به راه دین تعلق دارد ما را شرح آن مقصود نیست اما آنچه به راه دین تعلق دارد اگرچه تفصیل آن بی نهایت است ولکن فذلک آن بتوان گفت و بدان که به راه دین معاملت بنده می خواهیم که میان وی و میان حق تعالی است که آن راه وی است که بدان به حق رسد

و تفکر بنده یا در خود بود یا در حق اگر در حق بود یا در ذات و صفات وی بود یا در افعال و عجایب مصنوعات وی و اگر در خود تفکر کند یا در صفاتی است که آن مکروه حق است و وی را از حق دور کند و آن معاصی و مهلکات است و یا در آنچه محبوب حق است که وی را نزدیک گرداند به وی و آن طاعت و منجیات است فذلک این دو می دانست

و مثل بنده هم چون عاشق است که اندیشه وی یا در جمال معشوق و حسن صورت وی بود و یا در افعال و اقوال و اخلاق وی بود و اگر در خود اندیشد یا از آن اندیشه که وی را نزدیک معشوق قبول زیادت کند یا در آن که وی را از آن کراهیت آید تا از آن حذر کند هر اندیشه که به حکم عشق بود از این چهار بیرون نبود اندیشه عشق دین و دوستی حق تعالی هم چنین بود

میدان اول ...

غزالی
 
۲۱۲۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۵ - پیدا کردن تفکر در عجایب خلق خدای تعالی

 

... پس در تو سه حوض بیافرید و از وی جویها به جمله تن گشاده کرد یکی دماغ که از آن جویهای اعصاب بیرون آید و به همه تن رسد تا قدرت حس و حرکت در آن می رود و از وی جویی به درون مهره های پشت بیرون نهاد تا اعصاب از مغز دور نشود و الا خشک شدی و دیگر حوض جگر و از وی رگها به هفت اندام گشاده کرد تا غذا در وی روان باشد و سیم حوض دل و از وی رگها به همه تن گشاده کرد تا روح در وی روان باشد و از دل به هفت اندام می رسد پس تفکر در یک عضو خویش کن که هر یکی چون آفرید و برای چه آفرید چشم را از هفت طبقه بیافرید بر هیات و لونی که از آن نیکوتر نباشد و پلکها بیافرید تا گرد از وی می شوید و می سترد و مژه ها را بیافرید راست و سیاه تا نیکو تر باشد و تا دیدار چشم بدان قوت می گیرد و تا چون غباری باشد به هم درگذاری تا گرد به وی نرسد و از میان آن بیرون توان نگرید و خاشاکی که از بالا فرود آید مژه آن را نگاه دارد و چون پرچین چشم باشد و عجب تر از این همه آن که حدقه چند عدسی بیش نیست صورت آسمان و زمین بدین فراخی در وی پیدا آید تا در یک لحظه که چشم باز کنی آسمان با دوری وی بینی و اگر عجایب دیدار چشم و دیدار آینه و آنچه در وی پیدا آید بگویند در مجلدهای بسیار توان گفت

پس گوش را بیافرید و آبی تلخ در وی نهاد تا هیچ حیوان به وی فرو نشود و آنگاه صندوق گوش بیافرید تا آواز جمع کند و به سوراخ گوش رساند و در وی پیچ و تحریف بسیار بیافرید تا اگر خفته باشد و مورچه ای قصد آن کند راه بر وی دراز شود و بسیار گرد براید تا تو را آگاهی بود و اگر شرح و دهان و بینی و دیگر اعضا بگوییم هم دراز شود و مقصود از این آن است تا راه بازیابی و در هر یکی اندیشه می کنی که این برای چیست و بدان از حکمت و عظمت و لطف و رحمت و علم و قدرت آفریدگار آگاه می شوی که از سر تا پای همه عجایب است

و عجایب باطن و خزانه های دماغ و قوتهای حس که در وی نهاده است از همه عجیب تر بلکه آنچه در سینه و شکم است و همچنین که معده را بیافرید چون دیگی گرم که بر دوام می جوشد تا طعام در وی پخته می گردد و جگر آن طعام را خون می گرداند و رگها آن خون را به هفت اندام می رساند و زهره کف آن خون را که چون صفرا بود می ستاند و سپرز درد آن خون را که سودا بود از وی می ستاند و کلیه آب از وی جدا می کند و به مثانه می فرستد و عجایب رحم و آلات ولادت همچنین

و عجایب معانی و قوتها در وی آفرید چون بینایی و شنوایی و عقل و علم و امثال این بیشتر پس یا سبحان الله اگر کسی صورتی نیکو بر دیواری کند از استادی وی عجب بمانی و بر وی ثنا بسیار کنی و می بینی که بر قطره آب این همه نقش در ظاهر باطن وی پیدا می آید که نه قلم را بینی و نه نقاش را و از عظمت این نقاش عجب نمانی و در کمال قدرت و علم وی مدهوش نشوی و از جمال و کمال و شفقت و رحمت وی تعجب نکنی که تو را چون به غذا حاجت بود در رحم اگر دهان بازکردی و خون حیض نه به اندازه به معده تو رسیدی تباه شدی پس از راه گذر ناف غذای تو راست کرد و چون از رحم بیرون آمدی ناف را ببست و دهان گشاده کرد که مادر غذا به قدر خویش تواند داد پس چون تن تو در آن وقت ضعیف و نازک بود و طاقت طعامها نداشت از شیر مادر که لطیف باشد غذای تو ساخت و پستان مادر بیافرید و سوراخهای تنگ در وی بیافرید تا یر بر تو نیرو نکند و گازری در درون سینه بنشاند تا آن خون سرخ که به وی می رسد وی سپید می کند و پاک و لطیف به تو می فرستد و شفقت را بر مادر تو موکل کرد تا اگر یک ساعت تو گرسنه شوی قرار و آرام از او بشود پس چون شیر را به دندان حاجت نبود دندان نیافرید تا سینه مادر را جراحت می نکنی

و آنگاه که قوت طعام خوردن پدید آمد به وقت خویش دندان بیافرید تا بر طعام سخت قادر شوی اینت کور و نابینا که این می بیند و در عظمت آفریدگار مدهوش نشود و از کمال و لطف و شفقت او متحیر نگردد و براین جمال و جلال عاشق نماند و اینت غافل و پرشهوت و ستور طبع کسی که اندر این تفکر نکند و ازاین خود نیندیشد و آن عقل که به وی داده اند که عزیزترین چیزهاست ضایع کند و بیش از این نداند که چون گرسنه شود نان خورد و چون خشم گیرد در کسی افتد و هم چون بهایم از تماشا کردن در بستان معرفت حق تعالی محروم ماند ...

غزالی
 
۲۱۲۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی

و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد بلکه هزار رنگ شود تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر هر یکی از دیگری زیباتر پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد چون زهر یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد یکی گرم و یکی سرد یکی خشک و یکی نرم یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است ...

... و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست وی را خرطومی نیز و باریک و مجوف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند ولکن لا تفقهون تسبیحهم

و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است راه بدان نبرند

در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید که به زبان فصیح فریاد همی کند که ای سلیم دل اگر کسی صورتی بر دیواری کند از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد

و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید

آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبایی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم

هیچ حیوان از حیوانات خرد و بزرگ نیست که نه به زبان حال بر جلال آفریدگار خویش این ثنا نمی کند بلکه هیچ نبات نیست که نه این منادی نمی کند بلکه هیچ ذره ای از ذره های عالم اگرچه جماد است نیست که این منادی نمی کند و آدمیان از سماع این منادی غافل فانهم عن السمع لمغزولون و ان من شییء الا یسبح بحمده ولکن لا تفقهون تسبیحهم و این نیز عالمی است از عجایب بی نهایت و شرح این خود ممکن نشود ...

... و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین پس چون از نظاره عجایب بر فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت

و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی

و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است

و راندن کشتی بر روی دریا و ساختن و شکل آن چنان که فرو نشود و هدایت کشتی به آن تا باد کژ و راست بشناسد و آفریدن ستاره تا دلیل وی بود آنجا که همه عالم آب بود و هیچ نشان نبود از همه عجیب تر بلکه آفرینش صورت آب در لطیفی و روشنی و پیوستگی اجزای وی به یکدیگر و در بستن حیات همه خلق از حیوان و نبات در وی از همه عجیب تر که اگر به یک شربت محتاج شوی و نیابی همه مالهای روی زمین بدهی و اگر آن شربت را که در باطن توست راه بسته شود که بیرون نتواند آمد هرچه داری بذل کنی تا از آن خلاص یابی و در جمله عجایب آب و دریاها هم بی نهایت است

آیت دیگر هوا و آنچه در وی است ...

... و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج

هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت

و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است و برای این گفت و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم به حق آفریده ایم یعنی چنان آفریدیم که می بایست

آیت دیگر ...

... این قدرت نمودگاری از مجاری فکرت گفته آمد تا غفلت خویش بشناسی که اگر در خانه امیری شوی که به نقش و گچ کنده کرده باشند روزگاری دراز صفت آن گویی و تعجب کنی و همیشه در خانه خدایی و هیچ تعجب نکنی و این عالم اجسام خانه خدای است و فرش وی زمین است ولکن سقفی بیستون و این عجب تراست و خزانه وی کوههاست و گنجینه وی دریاها و خنور واوانی این خانه حیوانات و نباتهاست و چراغ وی ماه است و شعله وی آفتاب و قندیل های وی ستارگان و مشعله داران وی فریشتگان و تو از عجایب این غافل که خانه بس بزرگ است و چشم تو بس مختصر و در وی نمی گنجد

و مثل تو چون مورچه ای است که در قصر ملکی سوراخی دارد جز از سوراخ خویش و غذای خویش و یاران خویش هیچ خبر ندارد اما از جمال صورت قصر و بسیاری غلامان و سریر ملک و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد اگر خواهی که به درجه مورچه قناعت کنی می باش و اگر نه راهت داده اند تا در بستان معرفت حق تعالی تماشا کنی و بیرون آیی چشم باز کن تا عجایب بینی که مدهوش و متحیر شوی والسلام

غزالی
 
۲۱۳۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۱ - فصل (میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست)

 

... و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول ص گفت العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند چنان که گفت انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم

پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است اگر خواهد و اگر نه بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند

و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند معنی فرستادن پیغامبران این است ...

غزالی
 
۲۱۳۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است

 

بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند چنان که در خبر آمده است

و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود

و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست پس هرچه در عالم بیماری و عجز است بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سر قدر پیوسته است در آشکار کردن آن رخصت نیست و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است

غزالی
 
۲۱۳۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت

 

... ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید

و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید

و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند چیزی در دل وی افتاد وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند

و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم این هرگز نبود پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند

درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول ص متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند

پس در این مقام سه مرتبت است توکل را درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست دوم مرتبت آن است که کسب نکند ولکن در بادیه نیز نشود بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد بلکه بر لطف خدای تعالی دارد سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود

و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند گفتند در خلافت این چون کنی گفت کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی ...

غزالی
 
۲۱۳۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت

 

... عابدی متوکل در مسجدی بود امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری اگر کسب کنی فاضل تر گفت جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند گفت اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی گفت ای جوانمرد تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است امامی مسجد به دیگری ده گفت نان از کجا خوری گفت صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها محکم شده است

حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای گفت در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید گفت ضعیف شدی از گرسنگی گفتم آری گفت کاغذ و دوات بیاور بیاوردم بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام من این سه که نصیب من است ضامن آنم آن سه که نصیب توست تو ضامن باش و رقعه به من داد و گفت بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته به وی دادم برخواند و بگریست و گفت کجاست خداوند رقعه گفتم در مسجد کیسه ای زر به من داد ششصد دینار پرسیدم که این کیست گفتند ترسایی نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم گفت دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد

ابویعقوب گوید ده روز در حرم گرسنه بودم بی طاقت شدم بیرون آمدم شلغمی انداخته دیدم گفتم برگیرم گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده دست بداشتم و با مسجد آمدم شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت در دریا بودم بادی بر آمد نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند

غزالی
 
۲۱۳۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۸ - پیدا کردن توکل معیل

 

بدان که معیل را مسلم نیست که در وادی شود و اسباب کسب دست بدارد بلکه توکل معیل جز به درجه سیم نبود و آن توکل مکتسب است چنان که صدیق می کرد برای آن که کمال توکل به دو معنی مسلم بود یکی آن که بر گرسنگی صبر تواند کرد و به هر چه بود قناعت تواند کرد اگرچه گیاه بود و دیگر آن که ایمان دارد که باشد که روزی وی گرسنگی و مرگ است و خیرت وی در آن است و عیال را بدین نتوان داشت بلکه به حقیقت نفس وی نیز عیال وی است اگر قوت صبر ندارد بر گرسنگی و اضطراب خواهد کرد وی را توکل به ترک کسب نشاید و اگر عیال نیز قوت صبر دارد و به توکل رضا دهد هم ترک کسب روا نبود پس فرق بیش از این نیست که خویشتن را به قهر فرا گرسنگی داشتن روا بود اما عیال را روا نبود

و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی ولی را از راه ناف به وی می رسد چون بیرون آید از سینه مادر می رساند چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود

اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند چنان که بر یتیم اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود این شفقتها در دلها پدید نیاورد وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد

پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد

و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم مشرک باشم و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد جماعتی در نزدیک جنید رفتند گفتند روزی خویش را به چه کنیم گفت اگر دانید که کجاست طلب کنید گفتند از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم گفت اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید گفتند توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود گفت توکل به آزمایش شک بود گفتند پس حیلت چیست گفت دست از حیلت بداشتن پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد

غزالی
 
۲۱۳۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۱ - مقام سیم

 

بدان که هر سبب که قطعی یا عالی است از راه آن برخاستن شرط نیست در توکل بلکه اگر متوکل در خانه بندد و قفل برنهد تا دزد کالا نبرد توکل باطل نشود و اگر سلاح برگیرد و از خصم حذر کند هم چنین و اگر حبه برگیرد تا در راه سرما نیاید همچنین و اگر سیر خورد مثلا تا حرارت باطن در راه اثر سرما کمتر کند این چنین اسباب دقیق مناقض توکل بود همچون داغ و افسون اما آنچه از اسباب ظاهر است دست بداشتن آن شرط نیست

اعرابیی در پیش رسولص آمد گفت اشتر چه کردی گفت بگذاشتم و توکل کردم گفت ببند و توکل کن اما اگر رنجی رسد از آدمی احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است چنان که خدای تعالی گفت ودع اذیهم و توکل علی الله و گفت ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید دفع باید کرد پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند لکن تا سنت تو را موافقت کنم بارخدایا اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید ...

غزالی
 
۲۱۳۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۲ - آداب متوکل چون کالا دزد ببرد

 

... ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت مالک بن دینار را زکوه فرستادند پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد بدین سبب این نظر تمامتر است

ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد اگر فرزند آید و اگر نه وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی

ادب چهارم آن که اندوهگین نشود و بداند که خیرت وی آن بود که ببردند و اگر گوید که در سبیل خدای تعالی کردم طلب نکند و اگر با وی دهند نیز بازنستاند و اگر بازستاند ملک وی بود که به مجرد نیت از ملک نشود ولکن در مقام توکل محبوب نباشد ابن عمر را اشتری بدزدیدند بجست تا بامداد آنگاه گفت فی سبیل الله و با مسجد آمد و نماز می کرد یکی بیامد که اشتر فلان جای است نعلین در پای کرد و پس گفت استغفرالله و بنشست و گفت گفته بودم که در سبیل خدای تعالی کردم اکنون گرد آن نگردم ...

... و یکی در مکه از خواب بیدار شد هامیانی زر داشته بود ندید یکی از بزرگان عابدان آنجا بود وی رامتهم کرد آن کس وی را به خانه برد و گفت زر چند بود گفت چندین چندان که وی گفت به وی داد چون بیرون آمد خبر شنید که هامیان وی یکی از یاران وی به بازی برگرفته است بازگشت و زر با نزدیک وی برد هر چند گفت قبول نکرد گفت آن در نیت خویش سبیل کردم آخر بفرمود تا همه به درویشان دادند

و هم چنین اگر کسی نانی می برد به درویش دهد درویش رفته باشد کراهیت داشته اند با خانه بردن و بخوردن به درویش دیگر داده اند ادب پنجم آن که بر دزد و ظالم دعای بد نگوید که بدین هم توکل باطل شود و هم زهد که هرکه بر گذشته تاسف خورد زاهد نبود ربیع بن خثیم را اسبی ببردند که چندین هزار درم ارزید گفت می دیدم که می بردند حاضران که بودند بر وی دعای بد کردند گفت مکنید که من وی را بحل کردم و به صدقه به وی داده ام

یکی را گفتند ظالم خویش را دعای بد کن گفت ظلم بر خویشتن کرده است نه بر من وی را آن شر کفایت است زیادت نتوانم گفت بر وی و در خبر است که بنده بر ظالم دعای بد می کند تا حق خویش بتمامی قصاص کند و باشد که ظالم را چیزی بر وی بماند ...

غزالی
 
۲۱۳۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۰ - پیدا کردن اسباب دوستی

 

... سبب چهارم آن که کسی را دوست دارد که نیکو بود نه برای چیزی که از وی حاصل کند ولکن برای ذات وی و نیکویی وی که جمال خود محبوب است به طبع در نفس خویش و روا بود که کسی صورت نیکو دوست دارد نه برای شهوت چنان که سبزه و آب روان دوست دارد نه برای آن که بخورد ولکن چشم را خود جمال وی لذتی بود و جمال و حسن محبوب است و اگر جمال حق تعالی معلوم شود درست شود که وی را دوست توان داشت و معنی جمال پس از این گفته آید که چیست

سبب پنجم در دوستی مناسبت است میان دو طبع که کس بود که طبع وی با دیگری موافق بود و وی را دوست دارد نه از نیکویی و این مناسبت گاه بود که ظاهر بود چنان که کودک بود و بازاری را به بازاری و عالم را به عالم و هر کسی را با جنس خویش و گاه بود که پوشیده در اصل فطرت و در اسباب سماوی که در وقت ولادت مستولی باشد مناسبتی افتاده باشد که کس راه بدان نبرد چنان که رسولص گفت و از آن عبارت کرد که الارواح جنود مجند فما تعارف منها ایتلف و ما تناکر منها اختلف یعنی که ارواح را با یکدیگر آشنایی باشد وبیگانگی باشد چون در اصل آشنایی افتاده باشد که با یکدیگر الفت گیرند و این آشنایی عبارت از آن مناسبت است که گفته آمد که راه به تفصیل آن نتوان برد

غزالی
 
۲۱۳۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۱ - پیدا کردن حقیقت نیکویی که چیست

 

بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است

پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید بلکه به بصیرت عقل در توان یافت ...

غزالی
 
۲۱۳۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۲ - پیدا کردن آن که مستحق دوستی به حقیقت خدای است عزوجل

 

... و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود

و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است و همه را گفته اند و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید چنان که گفت خلق الانسان علمه البیان و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت با آن چه اضافت گیرد و علم خلق از وی است پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست

اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد همه عاجز باشند پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است

و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب آدمی را کمال این کجا تواند بود و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است علم و قدرت وی در آن مختصر گردد اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است

پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است

و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود و برای این بود که به داوود ع وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی ...

غزالی
 
۲۱۴۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۶ - اصل سیم

 

... پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد

پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر که معلوم این معرفت از همه شریفتر و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که عرضها کعرض السموات و الارض بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و قطوفها دانیه بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود

غزالی
 
 
۱
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۱۰۱۶