گنجور

 
۱۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲ - نامهٔ حشم تگیناباد

 

بسم الله الرحمن الرحیم زندگانی خداوند عالم سلطان اعظم ولی النعم دراز باد در بزرگی و دولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن بامانی و نهمت در دنیا و آخرت نبشتند بندگان از تگیناباد روز دوشنبه سوم شوال از احوال لشکر منصور که امروز اینجا مقیم اند بر آن جمله که پس ازین چون فرمان عالی دررسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالی خداوند عالم سلطان بزرگ ولی النعم اطال الله بقاءه و نصر لواءه کنند که عوایق و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها یکرویه شد و مستقیم و دلها بر طاعت است و نیتها درست و الحمد لله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد و آله اجمعین

و قضای ایزد عزوجل چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد که بفرمان وی است سبحانه و تعالی گردش اقدار و حکم او راست در راندن منحت و محنت و نمودن انواع کامکاری و قدرت و در هر چه کند عدل است و ملک روی زمین از فضل وی رسد ازین بدان و از آن بدین الی ان یرث- الله الارض و من علیها و هو خیر الوارثین و امیر ابو احمد ادام الله سلامته شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی انار الله برهانه هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر و برومندتر که بهیچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد اگر کسی از خدمتگاران خاندان و جز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید چه هر چه گویند باصل بزرگ بازگردد و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سر ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدش بود رحمة الله علیهما ناچار بباید نشست و آن تخت بیاراست و آنروز مستحق آن بود و ناچار فرمانها داد در هر بابی چنانکه پادشاهان دهند و حاضرانی که بودند از هر دستی برتر و فروتر آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمانبرداری اندر آن نگاه داشتند چون مدت وی سپری شد و خدای عزوجل شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولی عهد بحقیقت بود به بندگان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت بود و خلیفت خلیفت مصطفی علیه السلام امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضه تر داشتند و امروز که نامه تمام بندگان بدو مورخ است بر حکم فرمان عالی برفتند که در ملطفه ها بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز موقوف کردند سپس آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا و بسیار سخن و مناظره رفت و وی گفت او را بگوزگانان باز باید فرستاد با کسان و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد و آخر بر آن قرار گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع ایشان از خدمتگاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی و بنده بگتگین حاجب باخیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان رتبیل فرود آمده نگاهداشت قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی بدرگاه عالی آرند خللی نیفتد و این دو بنده را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید شرح کنند

سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ ادام الله سلطانه که آنچه باول رفت از بندگان تجاوز فرماید که اگر در آن وقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند و اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی رضی الله عنه نگاه داشتند اکنون که خداوندی حق تر پیدا آمد و فرمان وی رسید آنچه از شرایط بندگی و فرمانبرداری واجب کرد بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمت اند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابو احمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بر حسب آن کار کنند و مبشران مسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی نصرها الله بهرات بطالع سعد آگاهی دادند تا ملکه سیده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن الله عز ذکره

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

... چون خورم اندوه او چو می بخورد

گردش این چرخ مردخوار مرا

چون نکنم بیش ازینش خوار که او ...

ناصرخسرو
 
۱۸۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲

 

... هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

هم ز گردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند ...

ناصرخسرو
 
۱۸۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱

 

از گردش گیتی گله روا نیست

هر چند که نیکیش را بقا نیست ...

... گر هست مر او را فنا و یا نیست

این گردش هموار چرخ ما را

گوید همی این خانه شما نیست ...

ناصرخسرو
 
۱۸۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵

 

... مکن امید دور آز دراز

گردش چرخ بین که گریند است

ناصرخسرو
 
۱۸۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹

 

... گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را

تا به گردش بر چه سان همواره می جولان کنند

عرش توست این خاک و افلاک و کواکب گرد او ...

ناصرخسرو
 
۱۸۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲

 

... شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده است کز گردش او

جهان را گهی خیر زاید گهی شر ...

ناصرخسرو
 
۱۸۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴

 

... جویان خرد گشت مرا نفس سخن ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید

از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر ...

ناصرخسرو
 
۱۸۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷

 

گردش این گنبد و مکر و دهاش

گرد بر آرد همی از اولیاش ...

ناصرخسرو
 
۱۹۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹

 

... نداند خردمند باز از گرازش

مکن چشم بر بد کنش بازو گردش

مگرد و مشو تا توانی فرازش ...

ناصرخسرو
 
۱۹۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳

 

... نیست هوا را به دلم در مقر

نیست مرا نیز به گردش مجال

دل به مثل نال و هوا آتش است ...

ناصرخسرو
 
۱۹۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴

 

... کهن گشته ای تن نه ای بل نوی

فزاینده در گردش ماه و سال

ازو ناشده حال دوشیزگی ...

ناصرخسرو
 
۱۹۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷

 

اگر ز گردش جافی فلک همی ترسی

چنین به سان ستوران چرا همی خفسی ...

... به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست

اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی

به علم بر غرض گردش فلک بر رس

اگر به کوته قامت برو همی نرسی ...

ناصرخسرو
 
۱۹۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۴ - صفت شهر قاهره

 

... و فسطاط لشکرگاه را گویند و این چنان بوده است که یکی از از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی صلوات الله علیهم اجمعین که او را المعز لدین الله گفته اند ملک مغرب گرفته است تا اندلس و از مغرب سوی مصر لشکر فرستاده است از آب نیل می بایست گذشتن و بر آب نیل گذر نمی توان کرد یکی آن که آبی بزرگ است و دوم نهنگ بسیار در آن باشد که هر حیوانی که به آب افتد در حال فرو می برند و گویند به حوالی شهر مصر در راه طلسمی کرده اند که مردم را زحمت نرسانند و ستور را  و به هیچ جای دیگر کسی را زهره نباشد در آب شدن به یک تیر پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدین الله لشکر خود را بفرستاد و بیامدند ان جا که امروز شهر قاهره است و فرمود که چون شما آن جا رسید سگی سیاه پیش از شما در آب رود و بگذرد شما بر اثر آن سگ بروید و بگذرید بی اندیشه و گفتند که سی هزار سوار بود که بدان جا رسیدند همه بندگان او بودند آن سگ سیاه همچنان پیش از لشکر در رفت و ایشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند که هیچ آفریده را خللی نرسید و هرگز کس نشان نداده بود که کسی سواره از رود نیل گذشته باشد و این حال در تاریخ سنه ثلث و ستین و ثلثمایه بوده است و سلطان خود به راه دریا به کشتی بیامده است و آن کشتی ها که سلطان در او به مصر آمده است چون نزدیک قاهره رسید تهی کردند و از آب آوردند و در خشکی رها کردند همچنان که چیزی آزاد کنند و راوی آن قصه آن کشتی ها را دید هفت عدد کشتی است هریک به درازی صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آن جا نهاده بودند و در تاریخ سنه احدی و اربعین و اربعمایه بود که راوی این تحکایت آن جا رسید و در وقتی که المعز لدین الله بیامد در مصر سپاهسالاری از آن خلیفه بغداد بود پیش معز آمد به طاعت و معز با لشکر بدان موضع که امروز قاهره است فرود آمد و آن لشکرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشکر آن جا را قهر کرد و فرمان داد تا هیچ کس از لشکر وی به شهر در نرود و به خانه کسی فرو نیاید و بر آن دشت مصری بنا فرمود و حاشیت خود را فرمود تا هرکس سرایی و بنایی بیناد افکند و آن شهری شد که نظیر آن کم باشد

و تقدیر کردم که در این شهر قاهره از بیست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان و بسیار دکان هاست که هریک را در ماهی ده دینار مغربی اجره است و از دو دینار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و دیگر عقارات چندان است که آن را حد و قیاس نیست تمامت ملک سلطان که هیچ آفریده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنیدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهندد و هرماه کرایه ستانند و همه به مراد مردم به ایشان دهند و از ایشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکلیف کنند و قصر سلطان میان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هیچ عمارت بدان نه پیوسته است و مهندسان آن را مساحت کرده اند برابر شهرستان میارفارقین است و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان این قصر باشند پانصد سوار و پانصد پیاده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه می زنند و گردش می گردند تا روز و چون از بیرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نماید از بسیاری عمارات و ارتفاع آن اما از شهر هیچ نتوان دید که باروی آن عالی است و گفتند که در این قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است و این حرم را ده دروازه است بر روی زمین هر یک رانامی بدین تفصیل غیر از ان که در زیر زمین است باب الذهب باب البحر باب السریج باب الزهومه باب السلام باب الزبرجد باب العبد باب الفتوح باب الزلاقه باب السریه و در زیرزمین دری است که سلطان سواره از آن جا بیرون رود و از شهر بیرون قصری ساخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم زده اند از حرم تا به کوشک و دیوار کوشک از سنگ تراشیده ساخته اند که گویی از یک پاره سنگ تراشیده اند و منظرها و ایوان های عالی برآورده و از اندرون دهلیز دکان ها بسته و همه ارکان دولت و خادمان سیاهان بوند و رومیان و وزیر شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آن جا رسم شراب خوردن نبوده بود یعنی به روزگار آن حاکم و در ایام وی هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و کسی مویز نساختی احتیاط را نباید که از آن سک کننند و هیچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتندی مست کننده است و مستحیل شده

قاهره پنج دروازه دارد باب النصر باب الفتوح باب القنطرة باب الزویلة باب الخلیج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است و هر سرای و کوشکی حصاری است و بیش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نیل باشد سقایان با شتر نقل کنند و آب چاه ها هرچه به رود نیل نزدیک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نیل باشد شور باشد و مصر و قاهره را گویند پنجاه هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجین و خیک ها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد و اندر شهر در میان سراها باغچه ها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستان هاست که از آن نیکوتر نباشد و دولاب ها ساخته اند که آن بساتین را آب دهد و بر سر بام ها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاه ها ساخته و در آن تاریخ که من آن جا بودم خانه ای که زمین وی بیست گز در دروازه گز بود به پانزده دینار مغربی به اجارت داده بود در یک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالایین از خداوندیش می خواست که هر ماه پنج دینار مغربی علاوه بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا باید که گاهی در آن جا باشم و مدت یک سال که ما آن جا بودیم همانا دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بایدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هیچ مضرتی به دیگری نرسد و چون از شهر قاهره سوی مغرب بیرون شوی جوی بزرگی است که آن را خلیج گویند و آن را خلیج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سیصد دیه خالصه است و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانیده و پیش قیصر سلطان می گذرد و دو کوشک بر سر آن خلیج کرده اند یکی را از آن لولو خوانند ودیگری را جوهره و قاهره راچهار جامع است که روز آدینه نماز کنند یکی را از آن جامع ازهر گویند و یکی را جامع نور و یکی را جامع حاکم و یکی را جامع معز و این جامع بیرون شهر است بر لب رود نیل و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل باید کرد و از مصر به قاهره کم از یک میل باشد و مصر جنوبی است و قاهره شمالی و نیل از مصر می گذرد و به قاهره رسد و بساتین و عمارات هر دو شهر به هم پیوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دریایی باشد و بیرون از باغ سلطان که بر سربالایی است که آن پر نشود دیگر همه زیر آب است

ناصرخسرو
 
۱۹۵

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و هفتم

 

گوییم بتوفیق خدا یتعالی که بر بنده طاعت خدای بر سه مرتبت است یا هرروز واجب است چون نماز پنجگانه یا هر سال واجب است چون زکوه دادن و روزه داشتن و یا بعمری واجب است چون حج کردن و واجبات دادن همچنانکه آفرینش سه مرتبت است یا عالم روحانیست چون آن جهان یا عالم جسمانیست چون این جهان یا عالم تالیف است از لطیف و کثیف چون مردم و اندرعالم دین همین سه مرتبت است یا مرتبت ناطق است وآنتالیف است یا مرتبت اساس است وآن تاویل است ویا مرتبت امام است و آن جمع کردن است میان تالیف و تاویل چنانکه مردم جمع است میان لطیف و کثیف و پس ازین علم دین سه نوع است فقه وتفسیر وحدیث چون این سه علم آدمی را حاصل شود مکرم گردد پس ایزد تعالی پروردگار این سه عالم است چنانکه گفت اندر آغاز کتاب خویش قوله تعالیالحمدلله رب العالمین و ایزد تعالی سه طاعت را گزیده است یکی روزی پنج وقت گزاردن نماز دیگر در سالی دادن زکوه ودیگر بعمری یکبار دادن واجبات و این سه طاعت در یک آیت یاد کرد چنانکه گفت قوله تعالی واقیمواالصلوه وآتوا الزکوه و اقرضوا الله قرضاحسنا نادانان امت مر نماز و زکوه را که آن طاعتهای عام بود بگرفتند وآن سوم طاعت که آن خاص بود ندانستند و نجستند و از خازنان علم الهی دست بازداشتند و هر که به بصیرت اندرین آیت نگرد بداند که این سه طاعت در مرتبت یکدیگر تا خدایتعالی هر سه طاعت را در یک آیت یاد کرده و بداند که همچنانکه زکوه نادهنده را نماز روانیست مر نماز ناکننده را زکوه نیست بقول رسول علیه السلام چنانکه گفت لا صلوه لمن لا زکوه له و لا زکوه لمن لا صلوه له هر آنکس که خدایتعالی را آن وام نیکو ندهد مرورا نماز نیست و نه زکوتست و این همان سه مرتبت است که اندر عالم دین بیکدیگر پیوسته اند که هر که ناطق را اطاعت ندارد نه امام را تواند اطاعت داشت و نه اساس را و این بی اطاعتی مرورا بی اطاعتی خدای کند و هر که امام را اطاعت ندارد اطاعت اساس نداشته باشد و هرکه اساس را اطاعت نداشته باشد رسول را اطاعت نداشته باشد و هر که اطاعت رسول نکند فرمانبرداری حق تعالی نکرده باشد و هر که فرمان برداری حق تعالی نکند کافر است و خداوندان علم حقیقت سر این آت را پرسیدند از رسول علیه السلام و چون برو واقف شدند غنیمت یافتند خویشتن را ازین وام خدای بیرون آورند از بهر آنکه واجبات نزدیک خدایتعالی از زکوه شریفتر است نبینی که مر زکوه را همیگوید که حق من است و مر واجبات را همیگوید مر اوام دهیدو کسی که وام کسی باز دهد که بروی باشد آن منت ندارد که کسی مر کسی را وام دهد که منت وام دادن بیش از منت وام گزاردن باشد و چون این آیت بیامد نخستین کسی که این وام بداد امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام که اعرابی بود که همی آمد براه و مرورا پیش آمد اشتری بدست گرفته گفت امیرالمومنین این اشتر بخرتابتو بفروشم امیرالمومنین گفت بها ندارم آن اعرابی گفت چون از غنیمت بیاری بده امیرالمومنین گفت بچند فروشی اعرابی گفت بصد و نوزده درم که آن را بکسی می باید داد پس امیرالمومنین گفت خریدم اعرابی گفت فروختم مهار اشتر را بدست امیرالمومنین علی داد امیرالمومنین علی علیه السلام اشتر را میآورد دیگر اعرابی پیش او همی آمد و گفت یا امیراین اشتر بمن فروشی امیرگفت فروشم اعرابی گفت بچند امیر گفت اکنون بصد و نوزده درم از وام دارستدم و آن اعرابی صدو نوزده درم بداد و آن اشتر بخرید امیرالمومنین دربارگاه رسول علیه السلام در آمد و رسول علیه السلام این آیت بخواند امیرالمومنین علی در حال تاویل این آیت بشناخت و آن سیم پیش رسول بنهاد و رسول علیه السلام گفت یا علی این سیم از کجا آوردی امیرالمومنین علی علی السلام قصه اعرابی و اشتر فروختن بدیگر اعرابی بازگفت رسول علیه السلام گفت نبود آن فروشنده اشر مگر جبراییل و نبود آن خرنده اشتر مگر میکاییل و آنگه چون تاویل این آیت وصی رسول علیه السلام بمومنان رسانید هرکه توفیق یافت از خدایتعالی واجبات خدایرا وام داد و ما گوییم آنچه خدایتعالی گفت و اقرضوا الله قرضا حسنامعنی این آیت این است که وام خواست خدایتعالی بندگان و اندازه پیدا نبود و خداوند تاویل پیداکرد ما را که صد و نوزده درم است و بیان این بگفت چون حسنا بحساب حمل حساب کنی صد و نوزده است چنانکه ح هشت س شصت ن پنچاه الف یکی و تاویل آن در عالم دیناین است که این سخن دلیل است بر کلیمه باری سبحانه که نام او وحدت است و وحدت چهار حرف است و دلیل بر چهار اصل دین است اندر عالم پدید آمده اند دو روحانی و دو جسمانی و بحسابی صد و نوزده دلیل است بر صد و نوزده حد اندر عالم دین کزین چهار اصل پدید آمد چه اندر دور مهین و چه اندر دور کهین اما اندر دور مهین که آن دور ناطق است علیه السلام این صد و نوزده حد آنست که شش ناطق است از آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد مصطفی علیه السلام که قایم قیامت علیه افضل التحیه و السلام هفتم ایشانست و هر یکی را ازین هفت خداوندان دور از پنج حد علوی چون اول و ثانی و جد و فتح و خیال مادت بود که بپذیرفتند و بدوازده حجتان خویش بدادند پنج و دوازده هفده باشد پس هر صاحب دوری را هفده حد بود و چون جمله شوند هفت بارهفده صد و نوزده شود و اندر دور کهین که دور امام است این صد و نوزده حد آنست که هر امامی را تایید از آن پنج حد باشد چون اول و ثانی و جد و فتح و خیال و اورا دوازده حجت باشد که نورتوحید از راه ایشان بخلق اینعالم در پس هرهفت امام را هفده حد است که بجمله صدو نوزده حد باشد و درعالم شریعت دلیل وگواره بزر درستی این قول آنست که گردش روز برهفت روز است و اندر هرروزی هفده رکعت نماز فرض است پس جمله رکعتهای نماز فریضه اندر یک هفته صدو نوزده رکعت است

ونیزگوییم توانایی مردم بر سه روی است یا بتن است یا بجان یا بمال و چون بتن مرین فریضه ها را بگزارد بطاقت خویش اندر طاعت کوشیده باشد و هرکه بطاقت خویش اندر طاعت کوشد خدایتعالی بیش از آن نخواهد ازو چنانکه گفت قوله تعالیلا یکلف الله نفسا الا وسعها این است بیان واجبات که یاد کردیم بتوفیق ایزد تعالی و السلام

ناصرخسرو
 
۱۹۶

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی

 

... پس ار چنین شمری چون بایستاد زمین

و گرد گردش خالی ز دایرة دوار

ز دایره که تواند نمود پیش وز پس ...

ناصرخسرو
 
۱۹۷

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۴ - اندر ابداع

 

... و ما گوییم بزرگتر خصمی مر ابداع را اهل تاییدند از فرزندان رسول مصطفی علیه السلام که این مرد اعنی ابوالهیثم رحمة الله از متعلقان و محبان ایشان بوده است وچون چنین بوده است این سیوال ازین مرد سخت ضعیف آمدست که همی گوید چه چیز بود نه از چیز چون نمایی چیز بل بایستی که گفتی چو چیز بود چیز کننده چیز بایست و اگر چیزهست کننده یی هست پس چیز نبوده و کرده شده است ولکن طبعش چنین دست داده است که گفته است و غرضش آنست که ابداع ثابت است و همی پرسد تا کسی هست که ابداع را ثابت کند بعد از آنک اقاویل حکما اندر آن مختلف است

و جواب اهل تایید علیهم السلام اعنی امامان امت از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم اندر اثبات ابداع ورد بر منکران ابداع آنست که نخست بر دهری رد کردند بدانچ گفت عالم قدیم است و صانع موالید اوست و خود مصنوع نیست بدین حجت ها رد دهری چنان کردند که گفتند عالم صانع موالید نیست بل مصنوع است بذات خویش و دلیل بر درستی آنک عالم صانع نیست آن آوردند که گفتند که موالید از نبات و حیوان همی از افلاک و انجم و طبایع پدید نیاید بل همی از تخم ها و بیخهاء ابداعی و از اشخاص نر و ماده ابداعی همی پدید آید از حیوانات و اگر نباتات و حیوانات بمعاونت افلاک و انجم و خاک و آب پدید آمدی بایستی که از نباتها همه جا باغ و بستان گشته بودی و هر نباتی که بر آمدی گندم و جو برنج و جز آن بودی و چو هیچ درختی همی بی تخم از زمین پدید نیاید و هیچ حیوان تمام خلقت همی جز از جفتی حیوان که اصل ابداع بوده است موجود نشد ظاهر است که این افعال مر افلاک را و انجم را با تخمهاء نبات و اشخاص حیوان ابداعی با اشتراک است و نه از تخمی بی طبایع و تابش و گردش انجم و افلاک درختی آید و نه از حیوانی بی نبات زایش آیدو فعل باشتراک از فاعلان مختلف الافعال والاطباع و الاماکن بفرمان یک فرماینده متفق شود اندر مفعول چنانک آن فرماینده از جنس آن فاعلان نباشد چنانک دست افزارهاء درودگر از تش و اره و تیشه و سکنه و برمه و جز آن که هر یکی را از آن شکلی و فعلی دیگرست مخالف شکل و فعل جز خویش و فعل شاگردان درودگر که هر یکی از ایشان کاری کند اندر یک مصنوع که آن تخت یا کرسی است و همی بفرمان آن یک مرد درودگر متفق شوند کو از جنس دست افزارها خویش نیست و از شاگردان برتر ست بل کار ازیشان بفرمان و اشارت او آید

پس درست کردیم گفتند که عالم صانع نیست بل کواکب و افلاک دست افزارها اند و تخمها و حیوان ابداعی شاگردان نفس کلی اند و طبایع مر او را مادت است تا این صنع همی بیاید و دلیل بر آنک عالم مصنوع است آن آوردند که گفتند که عالم بکلیت خویش یک جوهر است و باقسام بسیار منقسم است و هر قسمی را از اقسام او طبعی و صورتی دیگرست و بر حسب آن طبع و صورت که مر هر قسمی را حرکتی است و یکی از اقسام این جوهر که جسم است کو سرد و خشک و گران است و میل سوی مرکز عالم دارد و شکل پذیر است و بآب آمیزنده است و صنع نفس نمایی را مهیاست و دیگر قسم از اقسام آنست که سردو تر است و جای زیر خاک دارد و شکل پذیرست و با خاک آمیزنده است و نفس نمایی را از خاک غذا دهدو بیاری آتش بهوا بر شود و چو آتش ازو پیدا شود باز برود چنانک باز اید و تشنگی بنشاند و سه دیگر قسم از اقسام جسم هواست که بطبع گرم و نرم است و جوهری منحل است و گرم شونده است و نور را راه دهنده است و بانگ ها و آوازها را اصل است و میان آتش اثیر و آب کلی میانجی است و بخار را راه دهنده است سوی حواشی عالم ببر شدن و چهارم قسم از اقسام جسم آتش است که گرم و خشک است و سبک است وز مرکز گریزنده است و جای زیر هوا جوید و آب را گرم کننده است و نفس نامی را بر رستن وز آب و خاک غذا کشیدن یاری دهد و پنجم قسم از اقسام جسم افلاک است که مر او را طبیعتی نیست گردش او باستدارت است بگرد طبایع و جوهری تاریک است و روشنی را ناپذیرنده است بل راه دهنده نور است بفرو گذشتن ازو و مرکب ستارگانست که خود همی گردد بگرد طبایع و ستارگان را بگشتن خویش گرد طبایع همی گرداند بر یک هنجار همواره بی هیچ تفاوتی و ششم قسم از اقسام جسم کواکب است اندر محلهاء متفاوت با طبایع مختلف و مقادیر و الوان و حرکات ناهموار بهری ازو ثابت که حرکت او بحرکت افلاک است و بهری ازو متحرک بخلاف حرکت فلک چنانک حکما دانند که غرض ما ازین قول مجمل حذر است از دراز کردن کتاب بتفصیل آن اعنی کواکب سیاره که از مغرب همی سوی مشرق شوند بخلاف حرکت فلک

آنگاه گوییم هر که مر یک جوهر را بشکل هاء مختلف مشکل بیند و در هر جزوی از جزوهاء آن جوهر بدان شکل که یافته فعلی بیند که همی دید بخلاف آن فعل کز یار او همی آید عقل او گواهی دهد کآن جوهر را بدان شکل ها کسی بقصد کردست نه بذات خویش چنان شدست ...

ناصرخسرو
 
۱۹۸

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۸ - اندر آفرینش آسمان و زمین

 

... پس ار چنین شمری چون بایستاد زمین

وگرد گردش خالی زدایره دوار

همی پرسد که چگویی نخست آسمان بود که قویترست یا نخست زمین بود که او مرکزست مر دایره عالم راو نخست مرکز باید تادایره کشیدن ولکن گویی نخست زمین بود پس بی آنک بگرد زمین آسمان بود زمین چگونه استاد برین جای یعنی که استادن زمین بدانست که گردش آسمانست

جواب حکیم فیلسوف مرین سوال را آنست آنان کز فلاسفه بابداع وحدوث عالم مقرند گویند نخست هیولی بود جوهری معقول نه محسوس و چو طبایع مفردات از گرمی و سردی و خشکی و تری بتقدیر الهی بر هیولی افتاد هر دو سپس از انک بانفراد معقول بودن بازدواج محسوس شدند و متمکن شدند و دلیل بر آنک هیولی بی صورت ونه صورت بی هیولی موجود نبودآن آوردند که گفتند امروز نیز هیولی محسوس نیست بل معقول است و صورت نیز بی هیولی موجود نیست جز بعقل چنانک گوییم آب جوهریست سردو تر و نرم و جنبنده و این معانی که وجود آب بدوست از سردی و تری و نرمی و جنبندگی همه اعراض است و عرض را چیزی باید برگیرد که آن جز عرض باشدپس واجب آید ازین تجسس عقلی که آنچ مر سردی و تری و نرمی را بر گرفته است تا آب گشته است جوهرست و آنرا هیولی اولی گفتیم ...

... و گفتند نیاید کسی را که گوید زمین چرا اندر میان فلک بیستادست از بهر آنک نخست درست بایدش کردن که چنان واجب آمدی که زمین با این گرانی و زیرندگی که هست بآسمان برشدی بهمه جانبها و آسمان گرد شدی و بجای باستادی و چو عقل روا ندارد که سنگ یک منی از روی زمین بذات خویش بر جای خویش بجنبد بل واجب است که بر یک حال سوی مرکز گراینده باشد چگونه درست آید قول آنکس که گوید زمین بدین جای چرا استاده است و اگر بگوید جوابش آن باشد که گویند از بهر آنک آنست و جایش این است وز جای دیگر نیامده است تا آنجا باز شود چنانک اگر سنگی را بهوا براندازند بر هوا نیستد بل بدان جایگه باز آید کز آنجا رفته بود وجود عالم بکلیت خویش از جایی نیامده است روا نیست که پراگنده شودو دلیل بر آنک این جوهر کلی از جایی نیامده است آنست که همی پراگنده نشود و قصد بجایی نداردودلیل بر آنک این جوهر پراگنده نخواهد شدن آنست که مراو را جایی نیست جزین کاندروست

و گفتند که این صنع را پیش و سپس نبود و آغاز زمان ازگشتن فلک پدید آمد و پیش از گردش فلک زمان نبود تا بشاید گفتن که نخست کدام بود و دلیل بر آنک مر بودش عالم پیش و پس نبود بل بودش آسمان و گرد شدن زمین اندر یک وهلت بود آن آوردند که گفتند اگر ما مشتی خاک را با لختی آب اندر شیشه کنیم اندر آن شیشه سه طبیعت جمع شودیکی خاک و دیگر آب و سه دیگر هواآنگاه مر آن شیشه را سخت بجنبانیم تا هر سه طبیعت اندرو بر هم آمیزند و چو خفی شوند آنگاه آن شیشه را بنهیم چگوید عاقل که نخست کدام طبیعت بجای ایستد و سپس ازو کدام و باز شدن این سه طبیعت را که اندر آن شیشه آمیخته باشد تا هر یکی بجای خویش باز شوند هیچ پیشی و پسی نباشدالبته از بهر آنک خاک اندر زبر نشیند بشیشه پیوسته و آب بر سر او و هوا بر سر آبو مادانیم که چون آن طبایع را که اندر آن شیشه آمیخته شده باشدبنهیم هر نقطه کز آن خاک سوی بن شیشه فرو گراید از نقطه آب وز نقطه هوا جدا شودو همچنانک آن نقطه خاک فرو سو شود آن نقطه آب کزو جدا شود بر سود شود هم در آن وقت و آن نقطه هوا کآب ازو جدا شودهمان ساعت که آب فرو شود هوا هم در آن ساعت بر آید بی هیچ پیشی و سپسی البته

پس درست کردیم که چو این جوهر مطبوع بدین طبایع مزدوج شد این دایره بیک وهلت راست شدو هر نقطه یی کز خاک سوی مرکز گرایست دیگر نقطه بخلاف آن از آتش همان وقت سوی حاشیت عالم شدبی هیچ پیشی و سپسی بل فرو شدن خاک بر آمدن هوا باشد نه چیزی دیگر و این بیانی عقلی است و فلسفی که جز بفکرت صاف و رغبت صادق اندرین بصایر و حقایق نتوان رسیدن ...

ناصرخسرو
 
۱۹۹

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۲۴ - صف هجدهم

 

گشتن از حالی بحالی مر جسم راست از بهر آنک حقیقت جسم چیزیست که مرورا جزء های مختلف است و پذیرنده ها صفات مختلف است چنانک جسم آن باشد که مرو را زیر وزبر باشد و این دو جزء مختلف اند که جز جسم را نباشد و همچنین پیش و پس و چپ و راست همه مر جسم را باشد و صفات مختلف نیز جسم پذیرد چون سیاهی و سپیدی و روشنی و تاریکی و کژی و راستی و جز آن از بهر آنک ترکیب جسم از اجزای مختلف است پس همچنان مر صفات مخترف را پذیراست و عالم جسمانی پذیرای صفات مختلف از آنست که ترکیب او از چهار طبع است که هر یکی از طبایع ضد است مردیگری را لاجرم هرچه اندر عالم جسمانی چیز است از حال بحال گردنده است گاهی چیزی ضعیف است و گاهی قوی گاهی خرد و گاهی بزرگ گاهی نیکو و گاهی زشت و همچنین احوال مختلف اندرو رونده است و اندر عالم بقاء که لطیف است مخالفت نیست و واجب نیاید از بهر آنک بودش او را علت یکی بوده است بی میانجی و آن کلمه باری است و هرچه اندران عالم تخم کشته است بقوت اندرین عالم بفعل یرون آید و اندر این عالم آن اصل صورت روحانی بپرورش امامان حق از حال بحال همی گردد تا چون از کالبد جدا شود بعالم خویش بازرسد آن عالم که اندرو هیچ خلاف نیست و چنانکه آنجا رسیدی برآن حال بماند ابد الابدین بسبب بی خلافی آن عالم و یکتایی آن از اضداد و مخالفان و آن عالم که همی گوییم که نفسهای مردم آنجا باز گردد بدان مر نفس کلی راهمی خواهیم که نیکوکاران را ثواب بی اندازه ازوست و گناهکاران را عذابی بی کرانه ازوست بی آنک هیچ خلاف افتد مران را از بهر آنک هم ثواب نیکوکار و هم عذاب گناه کار از یک چیزیست و آن چیز از حال خویش گردنده نیست و نه این نفس که آنجا رسد نیز هیچ گردش پذیرد آنجا بسبب یکتایی وبی خلافی آن عالم پس مثاب جاویدان اندر ثواب بماند و معاقب جاویدان اندر عقاب بماند اینست سبب همیشگی ثواب مر بهشتی را و عقاب مر دوزخی را

ناصرخسرو
 
۲۰۰

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۶۴ - صف پنجاه و دوم

 

زمان علت است مر تمام شدن چیزهای طبیعی را و چیزهای طبیعی باشنده است به جنبش طبایع و طبایع جنبنده است به گردش افلاک و افلاک گردان است به حرکت نفس کلی از حرکت شوق که آن را آرام نیست مگر به تمام شدن نفس و رسیدن او به مرتبت عقل کلی

پس گوییم که زمان را علت جنبش افلاک است که جنبنده است به شوق نفس کلی پس علت زمان شوق نفس کلی است و زمان که بر نفس لازم آید پدید آوردن بسبب بیرون آوردن او بود مر چیزها را از حد قوت به حد فعل ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳۰