گنجور

 
ناصرخسرو

از گردش گیتی گله روا نیست

هر چند که نیکیش را بقا نیست

خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا

ما را ز جهان جز بقا هوا نیست

چون تو ز جهان یافتی بقا را

چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟

گیتی به مثل مادر است، مادر

از مرد سزاوار ناسزا نیست

جانت اثر است از خدای باقی

ناچیز شدن مر تورا روا نیست

فانی نشود هر چه کان بقا یافت

زیرا که بقا علت فنا نیست

ترسیدن مردم ز مرگ دردی است

کان را به جز از علم دین دوا نیست

نزدیک خرد گوهر بقا را

از دانش به هیچ کیمیا نیست

الفنج‌گه دانش این سرای است

اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست

زین بند چو گشتی رها ازان پس

مر کوشش و الفنج را رجا نیست

گویند قدیم است چرخ و او را

آغاز نبوده‌است و انتها نیست

ای مرد خرد بر فنای عالم

از گشتن او راست‌تر گوا نیست

چون نیست بقا اندرو تو را چه

گر هست مر او را فنا و یا نیست؟

این گردش هموار چرخ ما را

گوید همی «این خانهٔ شما نیست»

این پیر چو این هست، پس چه گوئی

زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟

این جای فنا همچو آسیایی است

آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست

بپسیچ مر آن معدن بقا را

کاین جای فنا را بسی وفا نیست

داروی بدی و خطاست توبه

آن کیست که او را بد و خطا نیست؟

روزی است مر این خلق را که آن روز

روز حسد و حیلت و دها نیست

آن روز یکی عادل است قاضی

کو را به جز از راستی قضا نیست

نیکی بدهدمان جزای نیکی

بد را سوی او جز بدی جزا نیست

آن روز دو راه است مردمان را

هرچند که‌شان حد و منتها نیست

یک راه همه نعمت است و راحت

یک راه به جز شدت و عنا نیست

من روز قضا مر تو را هم امروز

بنمایم اگر در دلت عما نیست

بنگر که مر آن را خز است بستر

وین را بمثل زیر بوریا نیست

وان را که بر آخر ده اسپ تازی است

در پای برادرش لالکا نیست

مسعود همه بر حریر غلطد

بر پشت سعید از نمد قبا نیست

آن روز هم اینجا تو را نمودم

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر چشم خرد را، ز علم بهتر،

این پور پدر، هیچ توتیا نیست

گر بر دل تو عقل پادشاه است

مهتر ز تو در خلق پادشا نیست

ایزد بفزایاد عقل و هوشت

زین طیره مشو کاین سخن جفا نیست

دنیا بفریبد به مکر و دستان

آن را که به دستش خرد عصا نیست

چون دین و خرد هستمان چه باک است

گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟

شرم از اثر عقل و اصل دین است

دین نیست تو را گر تو را حیا نیست

بفروش جهان را به دین که او را

از دین و ز پرهیز به بها نیست

ای گشته رهی شاه را، سوی من

گردنت هنوز از هوا رها نیست

ای کام دلت دام کرده دین را

هش‌دار که این راه انبیا نیست

نعلین و ردای تو دام دیو است

نزدیک من آن نعل یا ردا نیست

گر نیست به تقدیر جانت خرسند

با هوش و خرد جانت آشنا نیست

ما را به قضا چون کنی تو خرسند

چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟

این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است

بدخو که ازین بتر اژدها نیست

ایزد برهانادت از بلاهاش

به زین سوی من مر تو را دعا نیست

من مانده به یمگان درون ازانم

کاندر دل من شبهت و ریا نیست

آهوی محالات و آرزو را

اندر دل من معدن چرا نیست

ای خواجه ریا ضد پارسائی است

آن را که ریا هست پارسا نیست