گنجور

 
ناصرخسرو

این جهان خواب است، خواب، ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌یْ چشم مرا خوش خوش ببرد

روشنیش، ای روشنائی‌یْ چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

نیست چیزی کار این پرّان عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند

از جهان یکسر برون پرّد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری ز روز و شب رسید

نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

هم ز گردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

تشنگان بسیار کشته‌ست این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه

تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب، سبز و تازه نیست

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

مرد از او فاضل شده‌است و زودیاب

این جهان الفنج‌گاه علم توست

سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین

جنگ ناید با زمینت نه عتاب

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند

وین دبیرستانِ علم است از حساب

شغل کودک در دبیرستانش نیست

جز که خواندن یا سؤال و یا جواب

چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟

چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

زین هزاران شمع که‌آن آید پدید

تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

روی خاک و مویِ گردان‌چرخ را

این سیه‌پرده نقاب است و خضاب

نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود

چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب

گر ز بهر مردم است این، پس چرا

خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟

ور همی آباد خواهد خاک را

چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟

جز بر اسپ علم و بَغْلِ جست و جوی

خلق نتواند گذشتن زین عقاب

این همی گوید «بباید جست ازین

تا پدید آید صواب از ناصواب»

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها

دور دار از من، هلا پرکن شراب،

کار دنیا را همان داند که کرد،

رطل پر کن، رود برکش بر رباب،

رطل پر کن وصف عشق دعد گوی

تا چه شد کارش به آخر با رباب»

ای پسر، مشغول این دنیاست خلق

چون به مردار است مشغولی‌یْ کلاب

گر نه گرگی بر ره گرگان مرو

گوسپندت را مران سوی ذئاب

دیو جهلت را به پند من ببند

پند شاید دیو جهلت را طناب

بر فلک باید شدن از راه پند

ای برادر، چون دعای مستجاب