گنجور

 
ناصرخسرو

روابود که نخست آسمان پدید آمد

که او قویتر و آنگه زمین و کوه و بحار؟

ویا نخست زمین بود، کوست مرکز دور

و دایره نبود جز بنقطه پرگار؟

پس ار چنین شمری چون بایستاد زمین

وگرد گردش خالی زدائره دوار؟

همی پرسد که چگویی نخست آسمان بود که قویترست، یا نخست زمین بود که او مرکزست مر دائره عالم را؟و نخست مرکز باید تادایره کشیدن؛ ولکن گویی «نخست زمین بود» پس بی آنک بگرد زمین آسمان بود زمین چگونه استاد برین جای؟ یعنی که استادن زمین بدانست که گردش آسمانست.

جواب حکیم فیلسوف مرین سوال را آنست آنان کز فلاسفه بابداع وحدوث عالم مقرند (گویند) : نخست هیولی بود جوهری معقول نه محسوس، و چو طبایع مفردات از گرمی و سردی و خشکی و تری بتقدیر الهی بر هیولی افتاد، هر دو سپس از انک بانفراد معقول بودن بازدواج محسوس شدند و متمکن شدند. و دلیل بر آنک هیولی بی صورت ونه صورت بی هیولی موجود نبودآن آوردند که گفتند: امروز نیز هیولی محسوس نیست بل معقول است، و صورت نیز بی هیولی موجود نیست جز بعقل. چنانک گوییم: آب جوهریست سردو تر و نرم و (جنبنده). و این معانی که وجود آب بدوست از سردی و تری و نرمی و جنبندگی همه اعراض است و عرض را چیزی باید برگیرد که آن جز عرض باشد.پس واجب آید ازین تجسس عقلی که آنچ مر سردی و تری و نرمی (را) بر گرفته است تا آب گشته است، جوهرست، و آنرا هیولی اولی گفتیم.

آنگاه گفتند: اگر جوهریت آب سردی و نرمی (و) تری و خشکی بودی، واجب آمدی که چو آب گرم شدی یا سخت شدی جوهریتش باطل شدی و نشد، بل چو گرم شد هم آب بود، و چو بفسرد و سخت شد یخ بود، و جوهریتش بر جای بود. پس دانستیم که این معنیها‌اندر آب اعراض بود.

آنگاه گفتند: اگر همه طبایع بجملگی از هیولی برخیزد چنانک از آب سردی و تری و نرمی و گرمی همه برخیزد، آنگاه جوهریت (آب) باطل شود، از بهر آنک جسمی نباشد کزین چهار صفت مر او را هیچ نباشد، بل آب بدان آبست که ترست و سردیش طبیعی است و گرمیش مقرست. و گر آتش را گرمی و خشکی و روشنی که اعراض اوست از او زایل شود جوهریت آتش از آتش زایل شود.

و چو درست کردیم که وجود آب بسردی و تری است و وجود آتش بگرمی و خشکی است، و این هر چهار اعراض‌اند و جوهریت این دو جوهر بدین اعراض است. پس واجب آید ازین روی که جوهریت طبایع باعراض است. و پیش ازین چنان درست کردیم که جوهریت مر هیولی راست که اعراض را بر گرفتست. وز بهر آن چنین است که این دو جفت اعنی هیولی و صورت جفت کرده مبدع حق‌اند، و یکی ازین دو بی جفت خویش وجود نیست.

آنگاه گفتند که چو صورت بهیولی فردوج شد، طبیعت کلی‌اندرین جوهر پدید آمد، و آن آغاز حرکت مکانی بود که‌اندرین جواهر افتاد و جوهرجسم بتقسیم طبیعت کلی که‌اندر اثبات او پیش ازین سخن گفتیم منقسم شد بدین اقسام که ظاهر است.

و گفتند: چو طبیعت کلی مر جوهر جسم مطبوع را بجنبانید، هرچ ازو لطافت و روشنایی و صفوت بود باز شد فراخ، و هرچ از کدورت و کثافت و تیرگی بود بر جای خویش بماند و سخت شد. وز لطافت‌ها هرچ روشن بود کواکب گشت بشکل هاء مدور، و هرچ از لطافت بی نور ماند ازو افلاک آمد بتقدیر صانع حکیم و فعل طبیعت کلی. و هرچ از افلاک فروتر ماند آتش بود کز افلاک کثیف‌تر‌ست، و باز هوا از آتش کثیف‌ترست، و باز آب از هوا کثیف‌ترست، و باز خاک بغایت کثافت و گرانی است که‌اندر مرکز باستاد. و مثل این صنع را چنان گفتند حکما که کسی سنگی گران رااز هوا فرود افکند بر روی آبی بزرگ راست و هموار استاده، و از افتادن آن سنگ‌اندر آب دایره‌ئی باز شود، نخست خرد که مرکز آن دایره آنجای باشد از آن آب که آن سنگ برو افتاده باشد، و آن دایره باز همی شود، وز‌اندرون او دیگر دایره و سه دیگر دایره برترتیب باز همی شود و هر چندآن دایره اولی بازتر همی شود، آن دیگر دوائر سپس آن برترتیب همی روند.

گفتند که جوهر جسم‌اندر مکان مطلق بودو مخترع بود، وز جایی نیامده بود، و بهیچ جانب مرآن لطافت‌ها را کزو بر خاست و باز شد دارنده‌ئی نبود.آن لطافت‌ها بهمه جانبها راست باز شد، و چو راست باز شد تلها وقبها آمد گرد و راست بی هیچ تفاوت. و زمین که او بغایت کثافت بوداندر میانه ماند.و آب که مر اورا‌اندکی لطافت بود، بر روی خاک استاد. و هوا کو از آب سبکتر بود، برتر ازو ایستاد.واین دایره عظیم بدین طبایع مفردات که بر هیولی افتاد، و صنع طبیعت کلی کو فاعل و حافظ اجسام است ساخته شد، و آثار حکمت و تقدیرو تدبیر که‌اندر طبایع و افلاک و انجم پدیدست گواهی دهد که طبیعت کلی جوهری صانع است بمظاهرت عقل کلی و میانجی نفس کلی تا این مصنوع بدین هیات و بدین راستی و محکمی آمده است.

و گفتند نیاید کسی را که گوید «زمین چرا‌اندر میان فلک بیستادست؟» از بهر آنک نخست درست بایدش کردن که چنان واجب آمدی که زمین با این گرانی و زیرندگی که هست بآسمان برشدی بهمه جانبها و آسمان گرد شدی و بجای باستادی. و چو عقل روا ندارد که سنگ یک منی از روی زمین بذات خویش بر جای خویش بجنبد، بل واجب است که بر یک حال سوی مرکز گراینده باشد، چگونه درست آید قول آنکس که گوید: «زمین بدین جای چرا استاده است؟» و اگر بگوید، جوابش آن باشد که گویند: از بهر آنک آنست، و جایش این است، وز جای دیگر نیامده است تا آنجا باز شود، چنانک اگر سنگی را بهوا براندازند بر هوا نیستد، بل بدان جایگه باز آید کز آنجا رفته بود. وجود عالم بکلیت خویش از جایی نیامده است، روا نیست که پراگنده شود.و دلیل بر آنک این جوهر کلی از جایی نیامده است، آنست که همی پراگنده نشود و قصد بجایی ندارد.ودلیل بر آنک این جوهر پراگنده نخواهد شدن، آنست که مراو را جایی نیست جزین کاندروست.

و گفتند که این صنع را پیش و سپس نبود، و آغاز زمان ازگشتن فلک پدید آمد، و پیش از گردش فلک زمان نبود تا بشاید گفتن که نخست کدام بود؟ و دلیل بر آنک مر بودش عالم پیش و پس نبود، بل بودش آسمان و گرد شدن زمین‌اندر یک وهلت بود، آن آوردند که گفتند: اگر ما مشتی خاک را با لختی آب‌اندر شیشه کنیم،‌اندر آن شیشه سه طبیعت جمع شود.یکی خاک و دیگر آب و سه دیگر هوا.آنگاه مر آن شیشه را سخت بجنبانیم تا هر سه طبیعت‌اندرو بر هم آمیزند، و چو خفی شوند آنگاه آن شیشه را بنهیم. چگوید عاقل که نخست کدام طبیعت بجای ایستد، و سپس ازو کدام؟ و باز شدن این سه طبیعت را که‌اندر آن شیشه آمیخته باشد تا هر یکی بجای خویش باز شوند هیچ پیشی و پسی نباشدالبته، از بهر آنک خاک‌اندر زبر نشیند بشیشه پیوسته، و آب بر سر او و هوا بر سر آب.و مادانیم که چون آن طبایع را که‌اندر آن شیشه آمیخته شده باشدبنهیم، هر نقطه کز آن خاک سوی بن شیشه فرو گراید از نقطه آب وز نقطه هوا جدا شودو همچنانک آن نقطه خاک فرو سو شود آن نقطه آب کزو جدا شود، بر سود شود هم در آن وقت، و آن نقطه هوا کآب ازو جدا شود.همان ساعت که آب فرو شود هوا هم در آن ساعت بر آید بی هیچ پیشی و سپسی البته.

پس درست کردیم که چو این جوهر مطبوع بدین طبایع مزدوج شد، این دایره بیک وهلت راست شدو هر نقطه‌ئی کز خاک سوی مرکز گرایست، دیگر نقطه بخلاف آن از آتش همان وقت سوی حاشیت عالم شدبی هیچ پیشی و سپسی، بل فرو شدن خاک بر آمدن هوا باشد نه چیزی دیگر، و این بیانی عقلی است (و) فلسفی که جز بفکرت صاف و رغبت صادق‌اندرین بصایر و حقایق نتوان رسیدن.

و اما جواب حکماء اهل تایید علیهم السلام مر این سوال را آنست که گفتند: مر بودش آسمانها را بر یکدیگر پیشی و سپسی زمانی نبود البته، بل این صنع بابداع بود و ابداع بی زمان باشد، آنچ بابداع ود و ابداع بی زمان باشد، و آنچ بابداع پدید آید از جایی بجایی نشود تا زمان لازم آیدش، بل بر آنجای پدید آید که باید، چندانی که باید، از بهر آنچ باید، بدان هنگام که باید.پس این عالم برین جای پدید آمد بدین قدر که هست، وز بهر این کار کزو همی آید، چنین که هست، و اگر از جایی آمده بودی آنجای تهی مانده بودی، و سوی آنجا شدی کزو رفته، و چو عالم بهیچ جای همی نشود و بر جای خویش همی گردد تا رفتن او ازینجای، دلیل است بر آنک حرکتش بذات خویش نیست، بلک از دیگرست، از بهر آنک آنچ حرکت بذات خویش کند قصدش بجایی باشد چنانک چو حرکت سنگ از هوا سوی زمین بذات وطبیعت که قصدش آنست که از آنجا که هست بر زمین آید کز آنجا رفتست، و اگر این عالم بزرگتر ازین بودی (.....) و چیز مقدر مصور بمقدار و بصورت خویش همی گوید که اگر کم ازین بایستی یا بیش ازین، مقدر همی توانستی چنان کردن چنانک گفت: قوله «وان من شییء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم.»

و گفتند: آسمان فایده دهنده است و زمین فایده پذیرنده است، و آسمان بمثل چون مردیست، و زمین بمثل چون زنی است، و موالید از نبات و حیوان فرزندان این مرد و زن‌اند. و روا نیست‌اندر حکمت که ازواج را بر یکدیگر بزمان پیشی و سپسی باشد، چنانک خدای گفت: قوله«و من کل شییء خلقنا زوجین لعلکم تذکرون.»و مر عالم دین را رسول آسمان است، و وصی او زمین عالم دین است، و باران از آسمان بدین زمین کتاب مبارک قرآن کریم است، و نبات بر زمین بدین باران ازین آسمان، مومنان‌اند. و دلیل بر آنک قرآن کریم بمنزلت آب بارانست، قول خدایست که مر باران را آب منزل مبارک گفت بدین آیت: قوله«و نزلنا من السماء ماء مبارکا فانبتنا به جنات و حب الحصید.» و کتاب خویش را نیز منزل و مبارک گفت بدین آیت: قوله«و هذا کتاب انزلناه مبارک فاتبعوه و اتقوا لعلکم ترحمون.».

و چون مر این هر دو را منزل مبارک گفت و آن یکی از آسمان فرود آمده بود، و این دیگر نیز از آسمان آمده بود، درست شد که باران کتاب خدای محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله وسلم بود و چو آسمان و آب مبارک پدید آمد که جز آن (آسمان) و این (آب) است پدید آمد که زمین این آب و این آسمان نیز جزین زمینست، و آن زمین وصی رسول است که این برو فرود آمد و شرح این آب او کرد، چنانک شرح آب باران دنیایی (و) پدید آوردن نبات‌های دنیا، زمین دنیایی کرد.

و نیز ظاهر شد که نبات‌های دینی مومنان و عقلاو عباد خدای‌اند، و گفتند: اعنی حکماء دین حق علیهم السلام که عقل اول نیز آسمان است مر نفس کلی را و نفس مر او را بمنزلت زمین است و دو آسمان حقیقت یکی عقل است و دیگر رسول، و دو زمین حقیقت یکی نفس کلی است (و) دیگر وصی. وزین آسمانها و زمینها که یاد کردیم هیچ (یک ب ) زمان پیشتر از دیگری نیست، از بهر آنک هر چند وجود نفس کلی از امر باری بمیانجی عقل است، میان این دو موجود بزمان پیشی و سپسی نیست البته، و روا نیست که گوییم «رسول از خدای تعالی سخن گزاردکه مر آن را‌اندر نیابندی». که اگر چنین باشد گوینده بیهوده گوی باشد، بر مثال کسی که‌اندر میان ستوران سخنان پند و حکمت گوید و همی داند که از آن ستوران هیچ نیست که بداند که او همی چه گوید؛ بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، چنانک خدای گفت مر رسول را که کافران مر ترا گویند: تورسول نیستی. تو بگو که خدای گواه منست و او گوا بس است مرا و (شما) را و آنکس که علم کتاب نزدیک اوست بدین آیت: قوله «و یقول الذین کفروا لست مرسلا قل کفی بالله شهیدا بینی و بینکم و من عنده علم الکتاب.»پس ظاهر کردیم میان بودش آسمانهاء ابداعی و خلقی و قولی و میان زمینهاء آن هیچ پیشی و پسی نبود، ولله الحمد.