گنجور

 
۱۸۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۷ - وله ایضا در فوت منصوری شاعر

 

ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی

منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد

این طرفه که نام او منصوری شاعر بود ...

محتشم کاشانی
 
۱۸۲

سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۲۷۰- مولانا امیدی

 

... تو خوی فشانی از رخ من خون چکانم از دل

دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی

بنوش و باک مدار ان ربنا لغفور ...

سام میرزا صفوی
 
۱۸۳

سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۵۴۶- مولانا محمود تبریزی

 

از سکنه آنجاست و تبریزی الأصل است و به تکمه بافی و علاقه بندی اوقات میگذراند و در آن فن بدل ندارد مرد نیک نهاد پاک اعتقاد است و معونت او به مسافر و مجاور آن دیار میرسد گاهی بگفتن نظم مایل است این مطلع از اوست

بر جان من ز عشق اگر کم گذشته است ...

سام میرزا صفوی
 
۱۸۴

سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۵۹۴- مولانا زینی مشهدی

 

پسر درویش روغنگر است اما زینی برای تحصیل از مشهد مقدسه متوجه عراق گردیده و هم در آنجا فوت شد این اشعار از آن برای مسافر عالم بقاست

دیدمش دیروز عشق آمد گریبانم گرفت ...

سام میرزا صفوی
 
۱۸۵

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح ابراهیم میرزا

 

... که مرا هست بسی زین سفر آسانتر اگر

جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم

می روم لیک به هر جا که روم خواهم بود ...

میلی
 
۱۸۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب

گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد

چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب ...

وحشی بافقی
 
۱۸۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

یارب مه مسافر من همزبان کیست

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ...

وحشی بافقی
 
۱۸۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در گله گزاری و ستایش

 

... که به یک ماه در جهان نگذشت

یک مسافر نیامد از جایی

که نبودش ز من تمنایی ...

وحشی بافقی
 
۱۸۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است

 

... که گاهی می کند آن مه گذاری

و گردانی که آن یار مسافر

غباری می رساند زان به خاطر ...

... که ما را ساخت هجرانش بدین روز

نمی گفتی که چون گردم مسافر

نخواهم برد نامت را ز خاطر ...

وحشی بافقی
 
۱۹۱

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

... شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد بعد از هفت یوم کشتى به جزیره یى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند قضا را هیمه کشتى ایشان را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت سرگذشت خود را نقل نمایید دختر سرگذشت خود را نقل کرد پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانه ى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه بانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوان خانه ى پادشاه حاضر سازند چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه بان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است پادشاه پرسید از کجا می آیى آن مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد بى زیاد و کم پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود دختر گفت راست می گوید پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت او را نگاهدارى نمایید چون مدت یک ماه بگذشت دروازه بان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد امر شد که او را داخل بارگاه کنند چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید پس پادشاه از او استفسار نمود پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود پادشاه از دختر پرسید که راست می گوید دختر عرض کرد بلى پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه بان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پاره اى ماندم و حال به این موضع رسیده ام پادشاه از دختر سؤال کرد دختر عرض کرد که خلاف می گوید این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانه ى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد اینقدر که از گرسنگى نمیرد چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود او گفت اى شهریار نامدار در طریقه ى خود می دانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است اما گاهى به جهت امورى چند دروغ لازم می آید چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگی ام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسم ها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد خلاصه اى پادشاه بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمی دانم اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی عقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است

راستى موجب رضاى خداست ...

... بیهوده کشى از طمع خود خوارى

گربه به دست بر سر می زد و می گفت اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح می کرد بهتر از این گفتگوى تو بود مرا گمان چنین بود که چون بدر خانه ى تو آمدم با این همه نیکى و مروت که من در حق تو کردم عاقبت تو هم نیکى در حق من خواهى کرد اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر دارى موش گفت اى گربه نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله اى در مصاحبت و رفاقت خوش طبعى و دروغ و راست بسیار گفته می شود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل می کنى مشکل است که رفاقت ما و تو بى رنجش خاطر بسر رود و اگر نه دو کلمه ى دیگر از تمثیل بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنى هم آورده خواهد شد حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسى و ببینى که به چه قسم به عدالت کوشید اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت اى پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدى تو را از امراى خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود خوشحال گردید پس پادشاه تهیه ى اسباب عروسى را مهیا نمود و دخترى از وزراى خود را به جهت پسر عقد بست و عروسى نمود و به پسر داد بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیارى همراه او نمود و گفت اى پسر چون به وطن خود می روى شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر بدست کسى گرفتار باشد و تو او را نتوانى یافت چنانچه به تصرف کسى آید از براى دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهى بود پسر گفت اى پادشاه او را به مصلحت شما مطلقه می سازم فى الحال صیغه ى طلاق او را جارى نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد اى گربه تو هم باید طلاق خام طمعى را بدهى و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوى

به هر کارى که باشد ابتداى او به نادانى ...

شیخ بهایی
 
۱۹۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... به سر بر میکنندش گرچه خاک است

حکایت کنند که دو عارف هر یک بهر مسافران رباطی آماده ساختند و به خدمت ایشان بنشستند یکی از آن دو از دیگری غرض پرسید گفت

دام بنهاده ام تا بل کوکیی را شکار کنم دیگری گفت اما مرا بدان شکار نیز نیاز نیست این از آن روست که عارف اول از مقام صعود از خلق به خالق دور است و دیگری در مقام رضا و نزول از خالق به خلق است ...

... چستی قد و چابکی رفتارت

آدمی مسافر است و سر منزل هایش شش است که از آن ها سه سر منزل را طی نموده است و سه دیگر باقی است اما آن سه که طی کرده است از عدم به پشت پدر و پیرامن سینه ی مادر آمدن است چنان که حق سبحانه فرمود

یخرج من بین الصلب و الترایب دوم زهدان مادر است چنان که فرمود هوالذی یصورکم فی الارحام کیف یشاء و سوم آمدن از زهدان به فضای دنیاست ...

شیخ بهایی
 
۱۹۳

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

... نشاط نای و دهل شرم روستا بشکست

مسافر از پی جان بود چشم قربانی

نگاه تا نرود زان بساط پا بشکست ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۴

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

... زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد

هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست

یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۵

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

... در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز

صد ره مسافر همه کس از سفر رسید

پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۶

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

... دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم

در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است

بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۷

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

... ز عاشق خوش بود مشاطگی جانانه آرایی

مگر یار مسافر گشته من باز می آید

که جان در حجره آرایی ست دل در خانه آرایی ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۸

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۱

 

یک قوم مسافر ز سرمایه خجل

جویای تو گشته ایم منزل منزل ...

نظیری نیشابوری
 
۱۹۹

امیر پازواری » دیوان اشعار » دوبیتی‌ها » شمارهٔ ۱۰۲

 

مسافر راه کربلا مه یارون

درمونده ی شه عشق آقامه یارون ...

امیر پازواری
 
۲۰۰

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

... هزار شعله به تاوان بال و پر گیرم

شدم مسافر اقلیم دل فصیحی وار

بود که دامن دردی درین سفرگیرم

فصیحی هروی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۶