گنجور

 
سام میرزا صفوی

بجودت طبع سلیم وحدت ذهن مستقیم سر آمد شعرای زمان بود بی تکلف از متأخرین کسی قصیده را بهتر از او نگفته . مولد او قصبه تهران است من اعمال ری . پدرانش رئیس و کدخدای آنجا بوده اند نام او در اصل ارجاسب بود و در اوایل عمر جهت تحصیل علم بشیراز رفته بود و در زمره ی شاگردان مولانا جلال الدین محمد دوانی در آمد اکثر کتب متداوله را مطالعه کرد فاما در طب بیشتر کوشیده طبیب شد مولانا اسم او را تغییر داده مسعود نام نهاد با اکثر اهل دولت صاحبقران مغفور محشور بود چنانکه از شعر او معلوم توان کرد در اواخر عمر در تهران متوطن شد. باغی طرح انداخت و آنرا موسوم به باغ امید گردانید . اما هنوز نهال امیدش بارآور نگشته بود که از صدمه ی صرصر حوادث سمت قاعا صفصفا پیدا گردید و در شهور سنه ثلاثین و تسعمایه جمعی بر سر او ریخته بقتلش رسانیدند بعضی مردم نسبت این امر شنیع به نوربخشیان کردند و الله اعلم، افضل نامی تهرانی این قطعه در تاریخ شهادت او گفته :

کاو بنا حق شهید شد ناگاه

شب بخواب من آمد و فرمود

کی ز حال درون من آگاه

بهر تاریخ قتل من بنویس

این چند بیت از قصاید او نوشته شد :

کار تو از من آسان، کام من از تو مشکل

خنجر کشی و ساغر، اهل وفا سراسر

خون خورده در برابر، جان داده در مقابل

تو پا نهی بمیدان من دست شویم از جان

تو خوی فشانی از رخ من خون چکانم از دل

دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی

بنوش و باک مدار ان ربنا لغفور

مرید پیر خرابات گشتم و شستم

بآب میکده دست و دل از متاع غرور

رواق مدرسه گر سر نگون شود سهل است

قصور میکده ی عشق را مبادا قصور

بنای مدرسه از جنس عالی و دانی

خراب گشت، خرابات همچنان معمور

می مغانه که مرد افکن است و تو به شکن

چنان بدور تو از شیخ و شاب برده شعور

که زاهدان سحر خیز بر نمیخیزند

بجای حی علی گردمند نفخه صور

غریق نعمت گیتی ز ذوق بی خبر است

گسست رابطه ی تار و پود لیل و نهار

اگر کری بود این کره ی کشیده عنان

وگر مجره قوی حلقه ایست حلق فشار

کمند توست که پیچیده در گلوی سپهر

سمند توست که بر چیده است ناف و زهار

تو را سواره به بین گواگر ندیده کسی

که آفتاب بود ثابت آسمان سیار

تبارک الله از آن آسمان برق عنان

تبارک الله از این برق آسمان رفتار

علی الدوام بود چون سپهر در حرکت

ولی نه چون حرکات سپهر ناهموار

چنان ز عدل تو عالم باعتدال آمد

این چند بیت بطریق غزل از جمله اشعار اوست :

دامان ناز بر زده راه که میزنی

تا بخاطر باشد ای بد عهد پیمان منت

بسته بر انگشت باید رشته جان منت

کس را نه بینم روز غم جز سایه در پهلوی خود

آنهم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود

کاج گردون از سرم بیرون برد سودای تو

این دو رباعی هم از اوست :

دیدار تو بهر عاشق زار تو، به

به، بر سر بیمار فرستادی لیک

آن سیب ذقن بدست بیمار تو، به

شب قصه هجران جگر سوز کنم

روز آرزوی وصل دل افروز کنم

القصه که بی تو من بصد خون جگر

مثنوی گفته فاما نا تمام ماند این دو بیت از آنجاست :

کآیینه غبار گیرد از آه

این طرفه که آه صبحگاهی