گنجور

 
شیخ بهایی

آورده‌اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت، در حال طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضاً، چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود. اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده‌اى؟ در جواب، پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون اطاعت پدر امری است واجب، لا علاج راضى به پسر وزیر شدم، اما در شب عروسى وعده‌ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل‌هاى باغچه حرم است. چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت. چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد. در همان شب برادر زاده‌ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، قضا را مشعل‌داران را دید که مشعل‌ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت. چون نیمى از شب بگذشت و خدمه‌ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید، دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که‌ رفع قضاى حاجت نماید، بدین بهانه خود را خلاص و بى‌نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است. دختر با تفکرات بسیار در خیابان می‌رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد، دختر را دید، رفت و خود را در قدم دختر انداخت. دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم. پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند. آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید، پریشان گردید و ترک خانه‌ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد. موش گفت: اى گربه! حال این قضیه نقل ما و توست، اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی‌داشت، اکنون چرا سرگردان می‌شد؟. گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت: اى موش! بر من استهزاء می‌کنى و حالا که مرا در خانه‌ى خود نگاهداشته‌اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته‌اى؟! امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند. موش گفت: اى شهریار! بزرگان را حوصله از این زیاده می‌بایست باشد، به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى!. خاطر جمع دار که مخلصت برجاست، چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد؟ تتمه‌ى حکایت‌ چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل‌گاه رسیدند، از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود، کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می‌خواندند:

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم

تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل‌

ناخدا را چه محل گر نبود لطف خداى

باد طوفان شکند، یا که نشیند در گل

قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقه‌ى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده، چون این واقعه را پسر شنید، سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه‌ى زر را یافته بردارد و برگردد.

بعد از رفتن پسر، طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت: این دختر را خدای‌تعالى نصیب من کرده است، از نادانى آن‌شخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت.

ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روى دختر بردارد، دختر بسیار عاقل و دانشمند بود، با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندى کنم مرا در دریا

خواهد انداخت، پس باید به حیله و تزویر او را به خواب خرگوشى برده هم دفع لوقت کنم، زیرا تندى و تیزى بکار نمی‌آید.

پس در آن دم به کشتى‌بان گفت،

اى مرد! من از آن توام اما به شرطى که عقد دائمى که آئین عروسى است نمائیم چرا که فعل حرام از راه عقل و مروت دور می‌باشد، کشتى‌بان به زبان قبول‌دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتى را بر سر باد کرد و متوجه وطن خود شد.

اما راوى گوید و روایت کند که چون پسر به ساحل رسید، از خاطرش خطور کرد که اى دل غافل کدام دانه در و گوهر عزیزتر از آن در گرانمایه خواهد بود که تو از دست دادى و به طلب زر و زیور آمدى؟! پشیمان شده زر را هم نیافته باز گردید چون بدان موضع رسید که کشتى را گذاشته بود از کشتى نشانى ندید، مضطرب و سرگردان گردیده آن سنبک را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد.

اى گربه! اگر آن پسر مثل تو احمق نبود در کشتى چنان گرانمایه دخترى را از دست نمی‌داد و از پى زر روان نمی‌شد، که آیا زر را ببیند یا نبیند و به این مصیبت هم گرفتار نمی‌شد!.

اى گربه! معامله ما و تو چنین است که مرا به صد حیله بدست آوردى و عاقبت به فریب و طمع قورمه و یخنى از دست بدادى، الحال اضطراب و بی‌قرارى سودى ندارد و فایده‌‌ای نخواهد داد.

سر رشته‌ى هر کار که از دست بدر شد

پس یافتنش نزد خرد عین محال است‌

کى رشته‌ى تدبیر، کس از دست گذارد

آنکس که بدو مرتبه‌ى عقل و کمال است

گربه چون این سخن را شنید، فریاد و فغان برداشت و چنگال بر زمین می‌زد و دم از اطراف مى‌جنباند. موش دید که گربه بسیار مضطرب است گفت: اى شهریار! من قبل از این عرض کردم که بزرگان از براى چنین امرهاى سهل از جاى بر نمی‌آیند و کم حوصله نمیب‌اشند و به فرض وقوع از براى خود نمی‌خرند.

گذشته عمر شدى بین که وقت رفتن هوش است

ندیده و نشنیده نصیب دیده و گوش است

شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان

هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است

اى گربه! خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوف‌دار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحله‌ى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى؟! بنده از براى تو نقل می‌کنم، بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد. اى گربه! چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم. اى گربه! چون کشتیبان دختر را برداشته می‌رفت و به ساحل دریا رسید، دختر گفت: اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه؟ کشتیبان گفت: بلى!. دختر گفت: پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى!. آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانه‌ى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد. اما چون کشتیبان روانه شد، دختر گفت: خداوندا به تو پناه می‌برم، و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بى‌آب و آذوقه کشتى را می‌راند تا به جزیره‌اى رسید، دید درختان سر به فلک دوار کشیده، دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت، جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوه‌هاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته:

بهشتى بود گویا آن جزیره

که عقل از دیدن آن گشت خیره

رسیدم بر سرایى همچو جنت

که حق کرده عطا، بى‌مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند، چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت: اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود، این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم، پس او را برداشت زوجه‌ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش‌کش او کرد. چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود. چون شب شد می‌خواست که با دختر مقاربت نماید، آن دختر عذرى خواست و گفت: اى پادشاه عالم! توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده‌ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم. پس پادشاه از بس که او را دوست می‌داشت چهل روز او را مهلت داد. روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می‌گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می‌کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى‌او صحبت و عشرت نمی‌نمودند. شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده‌ى سیر دریا شد. پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند. و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند، چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند، کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را، از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد. اى گربه! مقدمه‌ى کشتیبان شبیه است به مقدمه‌ى من و تو، اگر کشتیبان دختر را از دست نمی‌داد، الحال در ساحل دریا نمی‌دوید و اگر تو هم مرا از دست‌ نمی‌دادى این معطلى را نمی‌کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می‌آید کوتاهى نکن. اگر آن کشتیبان دختر را بدست می‌آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد. چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت: اى موش! چنین می‌نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می‌آورى که سبب مأیوسى من می‌شود، چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى‌ترست. موش گفت: اى گربه! مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست، نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می‌دهى از امیدى که دارى منقطع می‌سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می‌شوى، پس اگر خواهى برو تا رشته‌ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد. اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد!. موش گفت: چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند، چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد، یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت: توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه‌ داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می‌باشد و ستارگان دور او را گرفته‌اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم. پادشاه از دختر پرسید، که تو را هم خواهش دریا می‌شود؟ دختر گفت: اى شهریار، چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی‌نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید، سبب لطف و مرحمت خواهد بود. پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم‌ را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد. خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی‌گردد. دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می‌رفت و خواجه‌ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد، آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت. هر قدر بیش جستند کمتر یافتند، برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم. پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله‌ى دریا را گرفت. اى گربه، اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی‌کرد پس حرم خود را همراه‌ نمی‌کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى‌فرستاد و اینهمه آزار نمی‌کشید. حالا اى گربه! قضیه‌اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی‌جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى. نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می‌شود. اى گربه! اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى‌کرد، سرگردانى و آزار و الم نمى‌کشید و اگر تو هم دست از من برنمی‌داشتى حالا پشیمان نبودى!. گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه‌اش شعله‌ور گردید، فریاد و فغان برکشید و گفت: اى موش ستمکار! در مقام لطیفه گویى بر آمده‌اى؟! امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند. موش پشیمان شده با خود گفت: دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه‌ى عقل نمی‌باشد سخن برگرداند و گفت: اى گربه، یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم. باز گفت: اى گربه، دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده؟. گربه گفت: نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی‌دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است؟،. موش گفت: انشاء اللّه چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه‌ى کمال خواهیم نمود، نشنیده‌اى که گفته‌اند:

هر کس که خورد نان و، نمک را نشناسد

شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد. و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد: چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد، بعد از هفت یوم کشتى به جزیره‌یى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند. قضا را هیمه کشتى ایشان‌را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند. پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد، به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت: سرگذشت خود را نقل نمایید! دختر سرگذشت خود را نقل کرد، پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانه‌ى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه‌بانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله، که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوان‌خانه‌ى پادشاه حاضر سازند. چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه‌بان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده. او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند، چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است. پادشاه پرسید: از کجا می‌آیى؟. آن‌مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد، بى‌زیاد و کم. پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود، دختر گفت: راست می‌گوید. پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت: او را نگاهدارى نمایید!. چون مدت یک ماه بگذشت دروازه‌بان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد. امر شد که او را داخل بارگاه کنند، چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید، پس پادشاه از او استفسار نمود. پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود. پادشاه از دختر پرسید که راست می‌گوید؟ دختر عرض کرد: بلى! پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید. چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه‌بان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد، دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت. پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پاره‌اى ماندم و حال به این موضع رسیده‌ام. پادشاه از دختر سؤال کرد، دختر عرض کرد که خلاف می‌گوید، این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود. پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانه‌ى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد، اینقدر که از گرسنگى نمیرد. چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند، پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود، او گفت: اى شهریار نامدار! در طریقه‌ى خود می‌دانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است، اما گاهى به جهت امورى چند، دروغ لازم می‌آید، چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگی‌ام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسم‌ها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد، خلاصه اى پادشاه! بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمی‌دانم، اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی‌عقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود، چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد، چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است. دروغ مصلحت‌آمیز به از راست فتنه‌انگیز است.

راستى موجب رضاى خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

پس اى پادشاه راستى از همه چیز بهتر است. پادشاه رو بسوى آن دختر کرد و پرسید که این را می‌شناسى؟. دختر گفت: بلى این همان پادشاه است که چهل حرم او را آورده‌ام. چون پادشاه سر رشته را معلوم نمود گفت: اى غریب ما قبل از بیان، همه را می‌دانیم، احتیاج به بیان تو نیست. آن پادشاه اینقدر خجالت از آن گفتگو کشید که قریب به مردن او شد. اى گربه بسیار درست می‌آید این مقدمه با مقدمه‌ى من و تو، زیرا که پادشاه را این همه غم و غصه و سفر دیدن و از دیوان پادشاه عادل خجالت کشیدن همه ه بسبب آن طمع بود که به آن دختر داشت. تو نیز اى گربه. اگر به قورمه و یخنى طمع نمی‌کردى و مرا از دست نمی‌دادى انتظار و سرگردانى نداشتى. گربه فریاد برآورد. موش این شعر را برخواند:

گر از غم دل ز دیدگان خون بارى

دامان تو طوفان شود اندر زارى

امید تو حاصل نشود در بر من

بیهوده کشى از طمع خود خوارى

گربه به دست بر سر می‌زد و می‌گفت: اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح می‌کرد بهتر از این گفتگوى تو بود، مرا گمان چنین بود که چون بدر خانه‌ى تو آمدم با این همه نیکى و مروت که من در حق تو کردم، عاقبت تو هم نیکى در حق من خواهى کرد، اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر دارى. موش گفت: اى گربه. نمی‌دانم چرا اینقدر کم حوصله‌اى؟.، در مصاحبت و رفاقت، خوش‌طبعى و دروغ و راست بسیار گفته می‌شود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل می‌کنى، مشکل است که رفاقت ما و تو بى‌رنجش خاطر بسر رود و اگر نه دو کلمه‌ى دیگر از تمثیل بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنى هم آورده خواهد شد. حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسى و ببینى که به چه قسم به عدالت کوشید. اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت: اى پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدى تو را از امراى خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند. پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود، خوشحال گردید. پس پادشاه تهیه‌ى اسباب عروسى را مهیا نمود و دخترى از وزراى خود را به جهت پسر عقد بست و عروسى نمود و به پسر داد، بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیارى همراه او نمود و گفت: اى پسر! چون به وطن خود می‌روى شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر بدست کسى گرفتار باشد و تو او را نتوانى یافت، چنانچه به تصرف کسى آید از براى دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهى بود. پسر گفت: اى پادشاه. او را به مصلحت شما مطلقه می‌سازم. فى الحال صیغه‌ى طلاق او را جارى نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد. اى گربه؟ تو هم باید طلاق خام طمعى را بدهى و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوى.

به هر کارى که باشد ابتداى او به نادانى

در آخر حاصلش نبود بجز درد پشیمانى

گربه فریاد برآورد و گفت: اى موش؟ این مرتبه خوش طبعى را از حد گذرانیدى. موش گفت: اى شهریار؟ در تمام عمر خود روزى مثل امروز بر من خوب نگذشته است، در اول روز به چنگال تو بی‌مروت ظالم گرفتار و در آخر روز من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار. گربه با خود گفت: دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمی‌توان شنید، بیا برو تا وقت دیگر. باز با خود گفت: اینهمه صبر کردى، لمحه‌ى دیگر سهل است شاید که کارى ساخته شود والا که در آخر الامر میتوان رفت. بعد از آن، گربه گفت: بیش از این آزار ما کردن جایز نیست، چرا تو اینقدر بر ما استهزاء می‌کنى؟. موش گفت: همان حرف اولى را می‌زنى، نه من تو را خبر کردم که خوش طبعى بسیار ممدوح است و می‌بایست تو از هیچ سخنى نرنجى؟.، اکنون گوش دار تا ببینى که پادشاه عادل با دختر و کشتیبان و پادشاه طامع و پسر چه کرد. پس روزى دیگر پادشاه کشتیبان را طلبیده خطاب کرد که اى حرامزاده سخن‌ خلاف چرا گفتى؟ من از باطن کردار تو آگاهم، در صورتیکه شخصى تو را محرم خود بداند خیانت لایق آنکس است؟!. اکنون تو را به جزاى خود می‌رسانم. پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند. اى گربه! گویا یکی است مقدمه‌ى تو و آن کشتیبان که خیانت در حق آن پسر کرد، تو مرا به کنج عجز پیچیده بودى و می‌خواستى به ضرب چنگال پاره‌پاره نمایى و خیانت نسبت به من در خاطر داشتى، اکنون جزاى تو حسرت و ندامت است، اما کشتن از من نمی‌آید تا وقتیکه خود به جزاى خود برسى. گربه گفت: آه از گردش روزگار و از ب‌یعقلى و لاابالیگرى من! که به حیله‌اى خود را اسیر تو ساختم. موش گفت: اى گربه! این طبع‌نازکى و مغرورى تا تو را هست، با کسى رفاقت مکن. گربه گفت: بیش از این چگونه تاب بیاورم؟!. موش دیگر سلوک (؟سکوت) اختیار کرد. گربه موش را آواز داد، موش جواب نداد، لمحه‌اى که بر آمد، صداى موش به گوش گربه رسید، پرسید که کجا بودى؟ موش در جواب گفت: اى شهریار! رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده، دیدم گوشت پخته و حلوا آماده گردید اما هنوز درست بریان نشده، تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است. پس اى گربه! مستمع باش تا ببینى: روز دیگر پادشاه عادل پادشاه خائن را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت: اى مرد! حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتى این همه رنج و تعب را کشیدى و مدتى از ملک و لشکر بازماندى، چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم تو بدست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح، چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند، گنج بسیارى به او بخشید و او را روانه‌ى ملک خودش نمود. اى گربه! تو نیز با من خیانت در نظر داشتى، اکنون من تو را به اعزاز و اکرام تمام بسر منزل خود می‌فرستم. گربه آه بر کشید و فریاد کرد و گفت: خداواند! روزى باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد. موش گفت: اى گربه‌ى نادان! دماغ سرشار سفره در راه است، اینقدر صبر کن که مثال تمام شود، بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانى این حقیر به آن شهریار چه مقدارست. زمانى مستمع باش! پادشاه آن پسر را طلبیده گفت: اى پسر! تو دختر را ببینى می‌شناسى یا نه؟ گفت: بلى می‌شناسم!. پادشاه آن پرده را از پیش برداشت، پس چون پسر دختر را دید تا مدتى حیران و متعجب بود که آیا این واقعه را در خواب مى‌بینم یا در بیدارى، آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بی‌شمار روانه‌ى ملک خودشان گردانید، ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند. اى گربه! به دلیل، کل طویل احمق، صادق می‌آید حماقت تو، که با این همه عداوت که با من کردى هنوز توقع مهربانى از من دارى!. گربه گفت: به دلیل، کل قصیر فتنة، درست می‌آید و این رباعى را بخواند.

گویى تو به من کل طویل احمق

من کل قصیر فتنه دیدم به ورق

تو فتنه‌ى دهر بوده‌اى، من احمق

این قول گواهی است بگویم صدق

اى موش! بارى تمثیل به خوش‌طبعى و هم‌طریقى گذشت، حالا چه می‌گویى، ما را بباید رفت یا ماند؟. موش گفت: اگر بروى بهتر خواهد بود، چرا که اگر به کوکنار خانه‌‌اى بروى شاید مرد کوکنارى به خواب رفته باشد و لقمه‌اى بربایى و بخورى! گربه گفت: اى موش! همى که ما رفتیم. گربه روان شد، موش گفت: ما را نیست خدمتکارى تا سفره بیاورد! گربه گفت: اى موش! مگر سفرى تو از مغرب زمین می‌آید؟. سپس گربه با خود گفت: اگر مرا پاره‌پاره سازند دست از این بر نخواهم داشت، تمام عمر خود را صرف گفتگوى مکر و حیله‌ى موش می‌کنم و از هر باب سخن می‌گویم و خوارى و خفت میک‌شم تا مگر موش را بدست آورم و به دندان و چنگال اعضاى او را از هم بدرم، یا چنان کنم که از بیم من متوارى گردد؛ این چه زندگی است که همچون‌ کسى مثل موش، ترا ملامت کند، جان و عمر خود را صرف این کار می‌کنم تا ببینم چه روى خواهد داد.

یا دیده‌ى خصم را بدوزم به خدنگ

یا پنجه‌ى او به خون ما گردد رنگ

القصه در این زمانه با صد فرهنگ

یک کشته بنام به ز صد مرده به ننگ

*** بر دوستان مستمع روشن باد که قبل از این عرض کردم که موش مراد از نفس اماره است و گربه قوت متخیله که همیشه نفس از راه خیال‌هاى باطل، عقل را زایل می‌گرداند، آنگاه دست در غارت خانه‌ى دل دراز می‌کند و به اندک روزگارى خراب می‌سازد و گاه قوت متخیله زیادتى بر اراده‌ى نفس می‌کند، همچنین که قوه‌ى متخیله‌ى گربه زیادتى بر موش می‌کند. بعد از این خواهى شنید که گربه موش را سیاست خواهد کرد، یعنى قوت خیالات را فى‌الحقیقه با نفس اماره زیادتى می‌کند به دستیارى عقل که صاحب خانه است. اینها به وجه احسن بیان خواهند شد. *** اکنون آمدیم بر سر صحبت موش و گربه. پس گربه از موش پرسید: اى موش در این مباحثه سؤال می‌نمایم، آیا درس خوانده‌اى؟. گفت: بلى؟ نحو و صرف خوانده‌ام. گربه پرسید: که نصر چه صیغه‌ای است؟. موش گفت: آنوقت که تو قدم نامبارک خود را از این مقام ببرى، نصر بر من درست می‌آید؟. گربه گفت: چرا اى موش صریح نمی‌گویى؟. گفت: نماندن تو در این مقام یارى تمام است، پس چون نصر به معنى این است که یارى کرد یکى مرا در زمان سابق، پس چون بروى معنى نصر بر من معلوم خواهد شد. گربه گفت: اى موش؟ وعده‌ى سفره چه شد؟. موش گفت. اى گربه؟ بسیار بی‌عقلى تو مرا اینقدر نادان یافته‌اى که آنچه در یک ماه صرف می‌کنم و تو در یک روز می‌خورى، به تو دهم؟ حالا چرا روزى یک ماه من صرف یک روز تو شود و من فقیر و بى‌توشه بمانم؟ و آنوقت لابد که از جهت معاش از خانه بیرون آیم، البته بدست تو گرفتار خواهم شد و اگر ذخیره کنم تا یک ماه معاش نموده در خانه‌ى خود آسایش نمایم و تو در درب خانه سرگردان، هر قدر خواهى بمان چرا که دستى به من ندارى!، هرگز نشنیده‌اى که تا در قلعه‌اى آذوقه باشد کسى با لشکریان بسیار آن قلعه را تسخیر نماید؟. گربه گفت: تو اى موش؟ از اوضاع خود خجالت ندارى؟. موش گفت: من از این معنى بسیار خوشحالم که من به قناعت صرف کرده باشم.

آنچه دشمن می‌خورد روزى به رنج

می‌خورم ماهى به ذوق و عیش و ناز

موش لحظه‌اى سر به جیب تفکر فرو برد. پس گربه گفت: اى موش؟ چه در خاطر دارى؟ ما را جواب نخواهى گفت یا آنکه سفره خواهى آورد؟. موش گفت: بنده‌ى شما، در این مدت عمر هیچ کارى بى‌استخاره نکرده‌ام اکنون لمحه‌اى صبر کن که تسبیح در خانه هست رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم، اگر چنانچه راه می‌دهد سفره بیاورم والا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد. پس درون رفت که یعنى تسبیح بیاورد تا چونکه گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنى سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت: اکنون استخاره نمودم در مرتبه‌اى خوب آمد و در مرتبه‌اى بد آمد، در دفعه‌ى بد، گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقرب است، تأملى کن تا ساعت نیک شود، آنوقت استخاره نمایم تا چه برآید. گربه گفت: اى نابکار؟ من حساب کرده‌ام قمر در برج مشتری است تا تأمل می‌نمایى به مریخ می‌رود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد، قطره‌اى به من ندهى؟. موش گفت: هر گاه که می‌دانى بعد از این ساعت نحس می‌شود، برو انشاء اللّه تعالى وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است!.

بعد از این گر شوى مرا مهمان

میزبان تو باشم از دل و جان

گربه با خود گفت: اگر بروم موش گوید گربه را ریشخند کردم و اگر نروم زیاده‌تر تمسخر و استهزاء نماید، پس اولى آنست که از نو صحبتى بنا کنى که شاید خداوند عالمیان وسیله‌اى سازد که او را به چنگ آورم. پس گربه گفت: اى موش! از تصوف خبر دارى؟. موش گفت: در مرتبه‌ى تصوف اینقدر مهارت دارم که اگر شخصى یک مرتبه بجهد، بنده سى چهل چرخ می‌زنم. گربه گفت: از تصوف همین چرخ زدن را دانسته‌اى یا دیگر چیزى هم می‌دانى؟. موش گفت: از جمیع احوال و اقوال تصوف خبر دارم، از اوراد و چله داشتن و قاعده‌ى ذکر کردن و اشاره‌ها و رموز کشف و کرامات و واصل شدن و وعده و وجود ظاهرى و صورى و باطن معنوى تمام خوانده‌ام و از همه جهت آگاهى دارم، اى گربه! تو کاش نیز از تصوف خبر می‌داشتى تا با هم عجیب صحبتى می‌داشتیم!. گربه گفت: هر چند از تصوف خبر ندارم، اما چنین عارى و مبتدى و بیکاره هم نیستم و اگر شما دماغى داشته باشى صحبتى می‌داریم. موش گفت: گرسنه‌ام و در این حال صحبت نمی‌توان داشت. گربه گفت: ما از اهل مدرسه‌ایم و اهل مدرسه به قناعت عادت تمام دارند و نیز چنان عادت کرده‌ام که اگر یک یوم هیچ نخورم مضایقه ندارم. موش گفت: بنده هم از سلسله‌ى صوفیانم، و آن جماعت در خوردن نعمت الهى تقصیر نمی‌کنند، گاه هنگام سلوک و چله نشینى و گاه از صبح تا شام حلیم و کوفته و نان جو و سرکه همه را می‌خورند و باز شب هر جا به ضیافت می‌روند اینقدر هم می‌خورند که تا روز دیگر معده ایشان خالى نخواهد ماند. گربه گفت: اى موش! حقیقت سلوک ایشان را بگو!. موش گفت: سلوک ایشان بسیار خوب است. گربه در باب بعضى از آن جماعت غزلى بخاطرش رسید:

زاهد که به خلوتگه این کعبه مقیم است

غافل مشو از حیله که آن گفت یتیم است

آن صورت کسوت که بر آراسته او راست

شبگرد براقی است که بر هر که فهیم است

آنجا که رسد بوى طعامى به دماغش

گر نار جحیم است چو جنات نعیم است

هو کردن و جنبیدنش از یاد خدا نیست

جوش سرش از چوبه‌ى سر جوش حلیم است

در دعوى ابطال چو فرعون زمان است

در طور مناجات چو موسى کلیم است

موش گفت: خبث و ذم اهل اللّه خوب نیست، مگر نشنیده‌اى که گفته‌اند؟:

ماییم قلندران معنى

در کشور خوش هواى دینى

نه صحبت مال و نه غم ننگ

با خلق نه آشتى و نه جنگ

قانع شده‌ایم بر پلاسى

ننهاده چو دیگران اساسى

پیموده بساط ربع مسکون

دیده همه را ز کوه و هامون

دیوانه عالم فناییم

سرهنگ محله‌ى صفاییم

ماییم و بغیر ما کسى نیست

از ما به خدا ره بسى نیست‌

اى گربه! این جماعت اهل اللّه‌اند، و خوب باشند و این صفتها که شنیدى جز یک حرف از صفت ایشان نیست، انشاء اللّه تعالى دیگر از اوصاف حمیده‌ى ایشان خبرها خواهى یافت و صفت ایشان بسیار باشد و گاه باشد از اینجا بروند به ترکستان و از آنجا به خطا (ختا) و از آنجا به عراق به یک گام، و ضمیرشان از فیض عبادت و اسرار اللّه منور است و از عیوبات عالم ایشان را خبر است، خراباتیان سر مویى کج نروند تا آنکه به مرتبه‌یى برسند، همچنانکه اطفال را در مکتب خانه به شناختن یک نقطه و دو نقطه و دانستن مد و یافتن شد و اینکه الف چیزى ندارد تعلیم دهند تا در سند و خاطر نشان کنند و هرگاه معلم خواهد دائره دنباله ج، ح، ع، غ را بنویسد، اینها را به آنان یاد و تعلیم می‌دهد تا آنکه آنان را به آنها دانا می‌گرداند.

گربه گفت:

از کشف و کرامات صوفیه بیان کن!.

موش گفت:

کرامات ایشان بسیار است، نهایت شمه‌اى را بیان خواهم کرد، و آن این است:

از کرامات مشایخ خراسان است، در حالتى که فوت می‌شوند، بعد از چند وقت درخت پسته از مزار ایشان می‌روید و مشایخ عراق در چله، گل سرخ به مریدان در زمستان نشان می‌دادند، و در شب به جاى روغن، آب در چراغ می‌کردند و احیانا پرواز کرده می‌پریدند و بعضى هم از درخت خشک میوه چیده‌اند. و همچنین مشایخ ترکستان هر چه را آرزو کرده و خواسته‌اند، ممکن شده است.

و اما کشف و کرامات مشایخ ماوراء النهر هم بسیار است و در میان عرب کشف و کرامات نیست و هر یک از ایشان زحمت عبادت و سلوک و چله داشتن و اوراد و ذکر خفى همه را به جاى آوردند تا به حدى که وجود ایشان از میان برخاسته و رو به عالم روحانى نمایند.

عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست

تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست

اجزاى وجودم همگى پوست گرفت

فانى ز من و بر من و باقى همه دوست

چون به عالم روحانى واصل می‌شوند. در این باب بحث بسیار است و رموز ایشان بی‌شمار و شناختن حقیقت امر محال، و حدیث قدسى از آثار ایشان ظاهر و هویدا. اى گربه! چه فائده! اگر چیزى از عالم تصوف می‌دانستى و به مرتبه‌ى کمال و وصال می‌رسیدى، کشف و کرامات از تو به ظهور می‌رسید. گربه گفت: اى موش! دیگر اگر چیزى از صفات ایشان می‌دانى بیان کن!. موش گفت: اى گربه! بنده اگر حرفى بزنم گمان به کفر خواهى کرد و هر گاه بگویم از تصوف خبر ندارى و نمى‌فهمى، رنجش پیدا می‌کنى، اکنون گوش‌دار شاید به نوع تقریبى شما را حالى نمایم، چون قطره به دریا می‌رسد قدرش معلوم گردد (حلواى تن تنانى، تا نخورى ندانى). گربه گفت: اگر خواهم که من نیز از این مرتبه چیزى بیابم، مرا چه باید کرد؟. موش گفت: اى گربه! تو طالب علمى و صوفى را با طالب علم ملاقاتى نیست. گربه گفت: اى موش! هر کس طالب علم را دوست ندارد موافق حدیث، دین و ایمان ندارد. شنیده‌اى که حضرت رسول اللّه علیه الصلاة و السلام فرموده که هر کس به قلم شکسته‌اى معاونت طالب علمى نماید، خداوند عالمیان چندان حسنه را در نامه‌ى اعمال او بنویسد، و هرگاه کسى رد طالب علم کند خداوند رد دین و مذهب او کرده باشد، دیگر اینکه معلوم می‌شود که این فرقه نماز نمی‌کنند و روزه هم نمی‌گیرند و اگر نماز نگذارند و روزه ندارند، اعتبارى نخواهند داشت. موش گفت: چرا؟. گربه گفت: اى موش! الحال تو نیز می‌باید که به مرتبه‌اى انصاف داشته باشى، تقلید و تعصب را فرو گذارى و خداى خود را حاضر و ناظر دانسته باشى، آن‌وقت معلوم تو می‌شود که ایشان به کمال حماقت و نهایت تعصب آراسته‌اند زیرا که هر که رد علما کند، رد امامان و پیغمبران کرده و همچنین رد امر الهى و کتب و ملائکه و اخبار و احکام و حساب و عقاب و عذاب و ثواب بهشت و عقاب دوزخ و حشر و نشر و میزان و صراط کرده. موش گفت: اى گربه! منازل صوفیه پیش‌تر است به قرب الهى تا عالم. گربه گفت: چون است؟ بیان کن تا بشنوم!. موش گفت: مراتب فقر و سلوک و تعلقات در ما بین اهل اللّه و خلق اللّه هفت مرتبه است، مرتبه‌ى رفیع اعلى مرتبه‌ى صوفیان است. گربه گفت: از کجا یافته‌اى؟ بیان کن تا بدانیم! موش گفت: اى شهریار! گوش دار تا بیان کنم‌ اول عالمان، دوم صالحان، سوم سالکان، چهارم عارفان، پنجم خائفان، ششم صادقان، هفتم عاشقان. این هفت مراتب که تو شنیدى، همین مرتبه‌ى اول با عالم است و باقى شش مراتب به فیض انوار الهى و تاییداتش با صوفیان است: ملا بابا جان چه خوش رباعى گفته است:

از شب‌نم عشق خاک عالم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون عشق و خرد متفقا فال زدند

یک قطره از آن چکیده، آنهم دل شد

پس معلوم شد که رتبه‌ى عشق با صوفیان است و رتبه‌ى عقل با عالمان، و هر جا که عقل بساط چیده، عشق بى‌تکلف آنرا پامال نموده و بر هم زده.

عاقل به کنار آب تا پل می‌جست

دیوانه‌ى پا برهنه از آب گذشت

عشق، فراز و نشیب و گرم و سرد ندارد و دور و نزدیک نمی‌داند و اندک و بسیار و نفع و ضرر نشناسد.

اى گربه! حد و صفات ایشان زیاده از این است که کسى بیان تواند نمود، چاره جز آن نیست که دست طلب در دامن استاد ایشان زند و متابعت کند تا آنکه رتبه‌ى وحدت وصال او را نصیب گردد، والا در عمر خود که در مدرسه بحث و تکرار از ضرب، یضرب، ضربا، ضربوا، ضربت، ضربتما، ضربتن و عبارت فهمیدن او را سودى نباشد الا سرگردانى، زیرا که راه عالم بسیار دور است و در نزد خداوند عالمیان راه صوفیه را بسیار بسیار نزدیک است که بهر لمحة البصر مناظره‌ى جمال اللّه در نظر دیده‌ى عارف سالک و عاشق، تجلى و ظهور می‌کند. اما یافتن این مراتب همان نحو است که قبل از این مذکور شد و دیگر گفته‌اند:

پاى استدلالیان چوبین بود

پاى چوبین سخت بى‌تمکین بود

و دیگر از این مقوله گفتگو بسیار است، اما تا کسى با ایشان ننشیند و اختلاط ننماید نمی‌داند، گربه گفت: آیا از معرفى الهى خبر دارند؟ موش گفت: هر گاه خدا را نشناخته باشند، چگونه عبادت می‌کنند و رتبه از کجا بهم می‌رسانند البته می‌شناسند و مى‌دانند!. گربه گفت: اى موش! دیگر چیزى از تعریف و توصیف و اخبار و آثار و کردار و افعال ایشان می‌دانى؟ بگو تا بشنویم!، شاید که در این باب مهارت تمام به هم رسد و کمال مراد حاصل شود. اسرار حاصل نمودن ایشان آسان نیست، به واسطه‌ى آنکه سلوک و ریاضت و علم شکستگى و بردبارى ایشان زیاده از حد و بیان است، از آن جمله حلم و و ستارى در این مرتبه است که حسین منصور مرد حلاجى بود، یک روز زنى در دکان او آمد که پنبه بخرد و آن زن پیر بود، چون زن نشست در حالت نشستن بادى از آن پیر زن جدا شد چون حسین حلاج آن صدا را بشنید متوجه آن نشد و گرم حلاجى خود شد که مبادا آن پیره‌زن خجل شود و به سبب آن حلم و ستارى داراى آن مرتبه شد که می‌دانى، گفت انا الحق!. گربه گفت: اى موش! دیگر از صفات ایشان و کشف و کراماتشان چیزى یافته‌اى باز بیان کن. موش گفت: بلى! چرا که از بزرگان ایشان در بغداد از کثرت سلوکى که داشته‌اند مرتبه‌ى ایشان در عالم تقرب و وصال به جایى رسید که ما فى جبتى سوى الله را گفته‌اند: گربه گفت: دیگر بیان فرما!. موش گفت: از بسیارى رنج و تعب و کثرت ریاضت و عبادت، گفت: سبحانى ما اعظم شأنى، و این منزلت را نیافت جز به صرف عبادت و ایشان از این قبیل کلمات بسیار گفته‌اند. گربه گفت: اى موش! خوب کردى که مرا آگاه ساختى از مرتبه‌ى ایشان، پس سهل چیزى مانده که رتبه‌ى ایشان را به فرعون برسانى زیرا ایشان هم دعوى خدایى کرده‌اند. موش گفت: اى شهریار! شما ایشان را از فرعون کمتر می‌شمارید؟!، فرعون دعوى خدایی کرد، ایشان نیز کردند، چرا شما بکند چیزها نمیرسد؟! (؟به کُنه چیزها نمی‌رسید؟) مگر ایشان از فرعون‌ کمتر بودند؟ ایشان گفتند: ما اعظم شأنى و لیس فى جببتى سوى الله و انا الحق و امثال اینها، اما فرعون یک مرتبه گفت. ألیس لى ملک مصر و مرتبه‌ى دیگر گفت: انا ربکم الا على، و لکن مشایخ کبار صوفیه از آن روز که واصل شدند تا روز وفات می‌گفتند: سبحانى ما اعظم شأنى، بنا بر این رتبه و منزلت مشایخ از فرعون بیشتر است. گربه گفت: اى موش! از براى صوفى شدن و بندگى کردن و به گمان غلط خود را از خلق ممتاز ساختن مرا حکایتى بخاطر آمده که سخت مناسب است باین نقل تو. موش گفت: بگو تا بشنوم!. گربه گفت: روایت کرده‌اند که یکى از مردم احشامات به شهر اصفهان رفت که گله‌ى گوسفند بفروشد، قضا را آنوقت جلاب بسیار آمده بود و گوسفند فراوان و نمى‌خریدند، آن شخص احشامى گوسفند را به قراء و بلوکات برده و به وعده بفروخت و از آن گوسفندان که فارغ شد آن مرد احشامى بخاطرش رسید که تا هنگام اتمام وعده، مدتى خواهد بود و مرا هم منزلى و دکانى و جایى نیست، بهتر آن است که کدخدا شویم، شاید تا ایام وعده سرانجامى داشته باشیم، بارى آن شخص زنى را از جایى سراغ نمود و دلاله‌یى را فرستاد، اهل آن زن این معنى را قبول نمودند اما اقوام آن زن قبول ننمودند و گفتند که داماد را باید ببینیم، پس از این دلاله گفت الحال چون ریش تو سفید و رخت تو کثیف شده، باید به حمام بروى و ریشت را رنگ ببندى و دارو بکشى و رخت پاکیزه بپوشى تا آندم من ترا ببرم و مردم‌ عروس، تو را ببینند. آن مرد احشامى لر به حمام رفت و گفت دارو بیاورید، و از احمقى که داشت نپرسید که این داروى ریشست یا موضع دیگر، از نادانى او را برداشته بریش و سبیل خود مالیده بعد از چند دقیقه به گمان آنکه ریشش رنگ گرفته است آب ریخت، پس از آن موى ریش و سبیل او فرو ریخت، آن مرد به خیال آنکه رنگ بستن به همین نحو و منوال است. پس از آنکه از حمام بیرون آمد به دکان دلاکى رفت که اصلاح نماید چون وارد دکان شد و نشست دلاک را گفت بیا و مرا اصلاح بکن، دلاک چون نظرش بر او افتاد، گفت مگر تو کیف خورده‌اى؟، آن مرد خیال کرد آدمى تا کیف نخورد او را اصلاح نمی‌کنند، گفت: بلى کیف خورده‌ام! مرد دلاک آینه را به دست او داد، چون نظر نمود اثرى از ریش و سبیل خود ندید. حالا اى موش! معرفت بسیار حاصل کردن باین قسم و بدون تعقل و فهم موافقت برنگ ریش داد.

ایا صوفى گرت پرواى ریشست

کجا زرنیخ باب رنگ ریشست

هزاران نکته در هر موى پیداست

چنین رنگى نه شایسته به ریش است

اى موش! اگر تو صوفى را دوست می‌دارى؟ اکنون دو کلمه‌ى دیگر در باب کرامات صوفیه‌ى خراسان بشنو!.

آورده‌اند که روزى یکى از اهل عراق و از مردمان اراذل، متوجه خراسان شد، قضا را یکى از کدخدایان خراسان از باغ بیرون آمده بود و دستمال میوه‌اى در دست داشت و به خانه میرفت، قضا را نظرش به آن مرد افتاد و گفت: می‌باید که‌ این مرد یکى از اهل اللّه باشد، پس آن مرد را پیش خود طلبیده و گفت:

اى مرد! اگر بگویى در این دستمال چه چیز است این امرودها را به تو می‌دهم، اما اگر بگویى چند است هر نه دانه را بتو می‌دهم.

آن مرد عراقى دانست که چه چیز است و چند دانه است، گفت:

اى کدخدا! در میان دستمال تو امرود است و نه دانه است.

آن مرد خراسانى دستمال را با امرودها به او داد و گفت: این مرد از اهل کشف و کرامات است، باید که این مرد را به خانه برد و تخمه‌‌اى را از او گرفت!.

پس اى موش! کسى را که اینقدر بى‌درک و نافهم باشد و نداند که درخت پسته شایع ملک خراسان است چگونه داراى کشف و کرامات خواهد شد؟، پس اگر پیران خراسان صاحب کشف و کرامات باشند می‌باید که درخت خرما که شایسته‌ى ملک خراسان نیست یا میوه‌هاى عراقى یا میوه‌هاى هندى یا رومى و یا گرمسیرى مثل نارنج و لیمو این نوع میوه‌ها از برایشان بروید و حال اینکه کسى هم ندیده که درخت پسته از برایشان بروید و به فرض هم که بیرون آمده باشد، نبینى و ندیده‌اى که هر گاه در باغى درخت گوگجه باشد، باغى دیگر که در حوالى آنست در آن هم درخت بیرون می‌آید؟ زیرا مرغان آن گوگچه را به منقار خود برده و باطراف می‌رسانند و از این جهت می‌روید، درختان دیگر نیز به همین منوال است.

مثلا جماعتى درک شعور ندارند و نمی‌دانند که تخم مرغ را از کیسه بیرون آوردن کار شعبده بازى است و نماینده‌ى او را اولیاء قیاس می‌کنند زیرا کسانى که عقل و شعور ندارند در برابر ایشان مشگل می‌نماید.

همچنانکه آورده‌اند که مرد لرى در بالاى درختى رفته و بر شاخه‌ى آن نشسته بود و بن آن شاخه را می‌برید، از قضا شخصى از آنجا می‌گذشت گفت:

اى مرد! تو بر سر شاخ درخت نشسته و بن شاخه را می‌برى، آن‌شخص گفت که اى مرد تو کرامات دارى، دست در دامن آن مرد زد و گفت: اى مرد! تو امامى!، هر چند آن مرد قسم می‌خورد و می‌گفت: من امام نیستم از او قبول نمى‌کرد!.

اى موش! از این نوع کسان به کشف و کرامات اعتقاد دارند که عقل و درک و شعور ندارند و به گمان خود سعى کرده‌اند و معرفتى حاصل نموده‌اند.

اى موش! بسیار زحمت و رنج خاصر و تصدیعات زائد الوصف در خدمت علماى دین باید کشید تا یک مسأله‌ى معقولى را فراگیرى و بدانى، تا اینکه مردم تو را از نادانان و کم شعوران نشمارند. آنها که صاحب معرفت و دانشمندان می‌باشند، خون جگر خورده‌اند تا ره بجایى برده‌اند. نشنیده‌اى که استاد دانا در این باب گفته است:

خاره خاره چو نباشد اثر درد ترا

لعل کردى چه خورى غوطه به خوناب جگر

گر تو خواهى که شوى از ره آلایش پاک

همچو صوفى ز سر قید تعلق بگذر

اى موش! تو را گمان است که هر کس آنچه گوید همان است، آیا این معنى را ندانسته‌اى که هر کس آنچه گوید همان است، آیا این معنى را ندانسته‌اى که هر کس دعوى کند تا در طبق دعوى خود شاهد نیاورد و نگذارد، دعوى او اعتبار ندارد. اى موش! آنانکه لاف معرفت خدا می‌زنند مثلشان مثل آن روباه است که حاجى شده بود.