گنجور

 
میلی

حسرتی نیست جز این در دلم از ناز و نعیم

که به پای تو نهم روی و کنم جان تسلیم

تا به کی در حرم کعبهٔ وصلت باشند

دیگران محرم و محروم من از طوف حریم

گرچه دورم ز حریم تو، خدا می‌داند

که کسی غیر تو در خانهٔ جان نیست مقیم

ناتوان است تن زار من از ضعف چنان

که شوم همچو خیال از نظر تیز، عدیم

بس که فرسوده تن زار و نزارم چو غبار

پیکرم زیر و زبر گردد از آسیب نسیم

شهد جان در جسد آمیخته با زهر بلا

مرغ دل در بدن آویخته از رشته بیم

کرده از هیبت نالیدن من، وهم هراس

گشته از سختی جان کندن من، مرگ وهیم

ای لبت چشمهٔ حیوان و درت کعبهٔ جان

زندگی بی‌تو مرا گرچه عذابی‌ست الیم،

خواهم از مرگ مدارا دو سه روزی، که کنم

کعبهٔ کوی ترا بار دگر طوف حریم

با قد خم شده برگرد تو گردم صد بار

همچو نه طاق فلک، گرد شه هفت اقلیم

ماه خورشید علم، خسرو سیّاره حشم

شاه دین، کعبهٔ جان، قبلهٔ دل، ابراهیم

آنکه چون ابر، گهر را ز کف گوهربار

افکند بر سر ره، خوارتر از طفل یتیم

دور نبود که شود از نظر تربیتش

همچو اطفال رحم، صورت آیینه جسیم

هر که را سایهٔ قدرت به سر افتد، هرگز

سر نیارد بر مخلوق فرو در تعظیم

ای که از شعشعهٔ رای تو هر برگ چنار

می‌نماید به چمن معجزهٔ دست کلیم

تویی آن کعبهٔ حاجات که چار ارکان را

روی بر پای تو بینند چو ارکان حطیم

چه عجب کز اثر مهر تو در خانهٔ قبر

روشنی بیشتر از شمع دهد عظم رمیم

از دل دوزخیان حسرت فردوس رود

گر نسیمی وزد از لطف تو بر قعر جحیم

آب گردد چو یخ از تابش خورشید تموز

سایه هنگام غضب از تو گر افتد بر سیم

مشک اگر بو برد از نافهٔ جاه تو، سزد

که دهد مایهٔ راحت به حرارت ز شمیم

شاید از عکس دم تیغ تو کآیینه شود

چون مه از معجز انگشت پیمبر به دو نیم

گر شود حلقهٔ زهگیر تو عینک، بجهد

از سر تیر نظر، صورت آیینه سلیم

تا به جایی‌ست جلال تو که با این‌همه قدر

زیر او دایرهٔ مهر بود نقطهٔ جیم

چون ثوابت ابدالدّهر نجنبد از جای

زیبق افشاند اگر حلم تو بر سطح ادیم

گر برد بوی ز تادیب تو، گستاخانه

نرود سر زده اندر حرم غنچه نسیم

ور ز فیض نفست بوی حمایت یابد

جان بیمار، شود با ملک‌الموت غنیم

نسل بر تیغ ترا گر گذراند در دل

شود از طفل صور، مادر آیینه عقیم

از دو صد سلسلهٔ عشق نجنبد از جا

هر دلی کو شود از یاد وقار تو حلیم

بزم قدر تو به جایی‌ست که در صفّ نعال

اطلس چرخ بود زیر قدم همچو گلیم

عکس دست گهرافشان تو در بحر افتاد

ریخت چون بار شکوفه، درم از ماهی شیم

اختران را ز عمل عزل نمودیّ و نماند

چون خط عامل معزول، اثر در تقویم

از سپاه تو دل خصم ز بس بیجگری

متنفّر چو ز ارباب طمع، طبع لئیم

هست در ملک خدا، ذات شریف تو عزیز

همچو مهمان گرامی به سر خوان کریم

صفحهٔ مملکت جاه ترا سطح زمین

مسطر و بین سطور است درو هفت اقلیم

حاصل هر دو جهان در نظر همّت تو

نیست چندان‌که نمایی به دو سایل تقسیم

شهریارا بشنو حال دلم، گرچه که هست

عالم‌الغیب ضمیر تو بر اسرار علیم

منم آن کس که مرا در نظر طبع بلند

همچو اندیشهٔ اطفال بود رای حکیم

مسطر صفحهٔ اندیشه کنند اهل کمال

چون من از فکر به قانون سخن بندم سیم

بر سر مسند خورشید نهم پا، هر گاه

دهم از مدح تو سلطان سخن را دیهیم

داشتم داعیه کز تربیت همّت تو

ای چو خورشید علم گشته در انعام عمیم،

بشکنم معرکهٔ نادره‌گویان جدید

بگسلم سلسلهٔ قافیه‌سنجان قدیم

نه منم کز مدد بخت همایون بودم

روز رزم تو رفیق و شب بزم تو ندیم؟

دور باشم ز تو عمریّ و نگویی که چه شد

آنکه عمری چو سگان بود درین سدّه مقیم

جز تو ای جوهری نظم، کسی نشناسد

صدف از گوهر ناب و خزف از درّ یتیم

در فراق تو بدین حال دلم می‌سوزد

ورنه کم نیست درین شهر مرا ناز و نعیم

چون فراق تو بلایی به دلم کار نکرد

گرچه آمد به سرم بی‌تو بلاهای عظیم

این زمان هم که ز کوی تو به عزم سفرم

با قد خم شده چون دال و دل تنگ چو میم

به علیمی که بر اخبار ضمیر است خبیر

به حکیمی که بر اسرار صمیم است علیم

که مرا هست بسی زین سفر آسانتر، اگر

جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم

می‌روم، لیک به هر جا که روم، خواهم بود

در دعای تو به صدق از سر اخلاص مقیم

تا شود ماه نو و مهر، نمایان به فلک

تا دهد سجده و تسلیم، نشان از تعظیم

همچو خورشید تو بر تخت نشینیّ وکند

مهر تعظیم و فلک سجده، مه نو تسلیم