گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی

که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی

مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن

نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی

به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت

ندانم از کجا آموختی این مایه استادی

به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان

بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی

به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر

مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی

ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار

مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی

بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو

که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی

ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا

نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی

صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن

وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی