گنجور

 
صفایی جندقی

مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی

که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی

مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن

نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی

به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت

ندانم از کجا آموختی این مایه استادی

به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان

بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی

به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر

مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی

ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار

مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی

بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو

که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی

ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا

نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی

صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن

وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی