مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی
که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی
مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن
نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی
به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت
ندانم از کجا آموختی این مایه استادی
به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان
بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی
به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر
مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی
ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار
مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی
بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو
که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی
ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا
نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی
صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن
وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی