گنجور

 
جهان ملک خاتون

به رخ چون ماه تابانی به قد چون سرو آزادی

چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی

تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته

شدیم از جان تو را بنده نمی‌خواهیم آزادی

بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب

بترس از ناله زارم مکن زین نوع بیدادی

به جان آمد دلم دیگر ز غم خوردن به جان آمد

بگو آخر عزیز من علی رغمم چرا شادی

مرا بار غمت بر دل بسی بود ای بت مه روی

چرا داغی ز هجرانم دگر بر سینه بنهادی