گنجور

 
صفایی جندقی

میثاق دوش را ز اول وفا نکردی

و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی

سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز

بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی

چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام

جبران ما مضی را باری قضا نکردی

یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری

گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی

در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم

دشنام روبرو را مستی بهانه کردی

درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت

برترک تندخویی خود را رضا نکردی

قانون مهربانی دانم که نیک دانی

دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی

در وصل کشته بودی به کز فراق ما را

بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی

مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم

با احتساب خسروحق گر ابا نکردی

دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان

دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی