باده از خم به قدح ریز که با جامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند
درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید
جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند
عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید
وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای
چکنم یک دل و سودای دلا را می چند
باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست
هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند