گنجور

 
صفایی جندقی

امان نداد جدایی مرا زمانی چند

که التماس کنم از اجل امانی چند

دلا به سینه ی جانان گذر مکن زنهار

که بسته نرخ نگاهی به نقد جانی چند

عمارت دل ویران مجوی از آن که به هیچ

به باب فتنه دهد خاک خاندانی چند

جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف

هر آفتاب که گسترده سایبانی چند

اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا

بر این نشان همه یک تیر از کمانی چند

زعضوعضو تویا رب چها رود برما

که راندی از مژه بر سینه ام سنانی چند

قدت که غیرت طوبی رخت که رشک ریاض

چو گلبنی است ولی شرم گلستانی چند

زنیم بوسه ی چندت مگر به پای رکاب

عنایتی است نگهداری از عنانی چند

گرفت در همه زلفت دل صفای جای

که دیده غیر تو یک مرغ و آشیانی چند

به تار طره ی ترکان تعلقی است

ترا چو مرد رسن باز و ریسمانی چند