گنجور

 
سعدی

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز

یک روز تو نیز یاد ما کن

این قاعده خلاف بگذار

وین خوی معاندت رها کن

برخیز و در سرای در بند

بنشین و قبای بسته وا کن

آن را که هلاک می‌پسندی

روزی دو به خدمت آشنا کن

چون انس گرفت و مهر پیوست

بازش به فراق مبتلا کن

سعدی چو حریف ناگزیر است

تن در ده و چشم در قضا کن

شمشیر که می‌زند سپر باش

دشنام که می‌دهد دعا کن

زیبا نبود شکایت از دوست

زیبا همه روز گو جفا کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۶۷ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۶۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

ای دوست ره جفا رها کن

تقصیر گذشته را قضا کن

بر درگه وصل خویش ما را

با حاجب بارت آشنا کن

در صورت عشق ما نگارا

[...]

مولانا

ای دوست عتاب را رها کن

تدبیر دوای درد ما کن

ای دوست جدا مشو تو از ما

ما را ز بلا و غم جدا کن

اندیشه چو دزد در دل افتاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه