گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون ماند پری‌وش حصاری

در حجرهٔ غم به سوگواری

قیس از هوس جمال دلبند

در درس ادب دوید یک چند

در گوشهٔ صحن و کنج دیوار

می‌کرد سرود عشق تکرار

بی صرفه همی شتافت چون کور

بی رشته همی تنید چون مور

آهی به جگر فرود می‌خورد

والماس به سینه خرد می‌کرد

زین گونه به چاره‌ای که دانست

می‌کرد شکیب تاتوانست

چون سیل غمش رسید بر فرق

از پرده برون فتاد چون برق

بیرون شد و کرد پیرهن چاک

و افگند به تارک از زمین خاک

گریان به زمین فتاد بی تاب

بر خاک، مراغه کرد چون آب

برداشت ز خانه راه صحرا

چون خضر نمود میل خضرا

می‌رفت چو باد کوه بر کوه

خلقی ز پسش دوان به انبوه

هر کس ز لطافت جوانیش

می‌خورد، فسوس زندگانیش

اینش ز درونه پند می‌داد

وانش به جفا گزند می‌داد

طفلان به نظاره سنگ در دست

اینش زد و آن شکست و آن خست

با این شغبی که در گذر بود

دیوانه ز خویش بی خبر بود

می‌راند ز آب دیده رودی

می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی

می‌زد ز درون جان دم سرد

زآن باد چو ریگ رقص می‌کرد

چون گشت یقین که مرد دل ریش

دارد سفری دراز در پیش

زین غم همه در گداز گشتند

گریان به قبیله باز گشتند

رازش به زمانه عام کردند

مجنون زمانش نام کردند

بردند خبر ز روزگارش

سوی پدر بزرگوارش

کان رو که تو می‌فشاندیش گرد

ز آسیب زمانه لطمه‌ای خورد

گر در پی او شوی به پرواز

باشد که هنوز یابیش باز

پیر از خبری چنان جگر دوز

زد نعرهٔ از درون پر سوز

خون از جگر دریده می‌ریخت

نی نی که جگر ز دیده می‌ریخت

هر جا جگرش به چشم تر بود

کش دل سوی گوشه جگر بود

از دم همه خون جگر همی کرد

و ز بی جگری جگر همی خورد

اشکش به جگر نمک نه کم داشت

گویی نمک و جگر بهم داشت

وان مادر دردمند پر جوش

کان قصه شنید گشت بی هوش

غلطید به خاک تیره مویان

آن گمشده را به خاک جویان

موی از دل ناامید می‌کند

پیچه ز سر سپید می‌کند

بیچاره پدر دوید بیرون

همراه سرشک و همدمش خون

می‌رفت ز سوز دل شتابان

فریاد کنان بهر بیابان

چون گشت بسی به دشت و کهسار

از کوه شنید نالهٔ زار

اندر پی آن ترانه زد گام

افگنده ز اشک، باده در جام

دریافت حریف را چو مستان

با زمزمهٔ هزار دستان

می‌گفت دران فراق خون ریز

با خود غزلی جراحت انگیز

چون چشم پدر فتاد بر وی

شد سست ز سختی غمش پی

چون سوختگان دوید سویش

بنشست به گریه پیش رویش

دیدش چو چراغ مرده بی‌نور

دور از من و تو، ز خویشتن دور

چون روی پدر بدید فرزند

لختی دل پاره یافت پیوند

خم کرد تن ستم رسیده

مالید به پای پیر دیده

پیر، از جگر کباب گشته

رخ شست، به خون آب گشته

بگریست برو به خسته جانی

بوسید سرش به مهربانی

می‌سوخت به زاری از گزندش

می‌داد ز سوز سینه پندش:

کای شمع دل و چراغ دیده

وی میوهٔ جان و باغ دیده

با آن خردی که داشت رایت،

چون در وحل اوفتاد پایت؟

درد که نهاد بر تو این بار؟

سودای که کرد با تو این کار؟

باد که وزید بر چراغت؟

آه که به سینه کرد داغت؟

بودم به گمان که گاه پیری

مونس شوی ام به دستگیری

رو در که کنم که در چنین سوز؟

روزی به شب آرم اندرین روز

دریاب که عمر بر سر آمد

طوفان اجل به سر در آمد

پیری هوس جوانیم برد

مرگ آمد و زندگانیم برد

چندین نه بس است تخلی دهر؟

دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟

آتش که به شعله خوی دارد،

روغن زدنش چه روی دارد؟

من خود ز زمانه پا براهم،

تو رشته چه می‌بری به چاهم؟

تنگست دلم، مپوی چندین

دل تنگی من مجوی چندین

ای جان پدر، به خانه باز آی

وی مرغ، به آشیانه باز آی

بشتاب که نادرین غم آباد

پیش از اجلم رسی به فریاد

زین پس که بجستنم شتابی

جوئیم بسی، ولی نیابی

وان مادر تو که در نقابست

او هم ز غمت چو من خرابست

زان پیش که دیده را کند پیش،

محروم مدارش از رخ خویش

ماییم دو تیره روز بی کس

یک دیده به چشم ما تویی، بس

مپسند که از جمال تو دور

بی دیده شویم و بلکه بی نور

آخر پدر توام، نه اغیار

بیگانه مشو چنین به یک بار

بیمار اگر چه دردناکست

بیمار پرست در هلاکست

ز آنجا که یکیست خون و پیوند

مرگ پدرست رنج فرزند

ز آزردن دست و پا توان زیست،

ز آزار جگر کجا توان زیست؟

این جای نه جای تست، برخیز

وین کار نه کار تست، بگریز

گیرم که به غم زبون توان بود،

بی خانه و جای، چون توان بود؟

گر زآن منی، از آن من باش

ور نه به مراد خویشتن باش

هر چند که عشق جمله در دست

نیرو شکن صلاح مردست

مرد ار چه به سوزدش، همه تن

دودی ندهد، برون ز روزن

مسپار بدست دیو تن را

گرد آر عنان خویشتن را

زین غم همه گر مراد یارست

غم هیچ مخور که در کنارست

گر بر مه آسمان نهی هوش

کوشم که رسانمت در آغوش

آن مه که دلت ازو خرابست

لیلیست نه آخر آفتابست

ننشینم تا به چاره و رای

با او ننشانمت به یک جای

لیکن نکنی چو دیو را بند

دیوانه نشد سزای پیوند

این دیو دلی رها کن از خوی

مردم شو و راه مردمی جوی

تا بود که ز عون بخت پر نور

هم خوابه شود فرشته با حور!

مجنون چو نوید کام بشنود

بنشست ز مغزش اندکی دود

با پیر به شرم گفت گریان

کای ز آتش من دل تو بریان

از من به من آنچه یک گزندست

دانم که ترا هزار چندست

لیکن چکنم، که نفس خود کام

از حیله و دم نمی‌شود رام

خوگیر، که از بلا گریزم،

از بند قضا کجا گریزم؟

بی چاره وجود سست تدبیر

مرغیست به ریسمان تقدیر

آن روز که بودم از غم آزاد

می‌بود برای خود دلم شاد

و اکنون که نه بر قرار خویشم

این هم نه باختیار خویشم

پروانهٔ شمع را که فرمود

کاو از تن خود برآورد دود؟

آنک آفت آسمان نداند

داند چو دران شکنجه ماند

گر کار به دست خویش بودی

کار همه خلق پیش بودی

چون نیست ز مردم آنچه زاید

تسلیم شدم بهر چه آید

تا یاری جان به قالبم هست

جان بدهم و یار ندهم از دست

با همسر او شوم چو افسر

یا در سر کار او کنم سر

های ای پدر من و سر من

من گوهر تو تو افسر من

زین گونه که بهر من دویدی

آزرده شدی و رنج دیدی

غم خوارگیم فگندت از زیست

ور تو نخوری غم، دگر کیست؟

زین غم چو مرا قرار بر تست

غم زآن منست و بار بر تست

درد دل خسته را دوا کن

وآن وعده که کرده‌ای وفا کن!

پذرفت پدر که سخت کوشد

کالا خرد و درم فروشد

آن چاره کند که تا تواند

دیوانه به ماه نو رساند

مجنون به وثیقتی چنان چست

شد با پدر و رضای او جست

با هم دو ستم کش زمانه

رفتند ز دشت سوی خانه