گنجور

 
سنایی

ای دوست ره جفا رها کن

تقصیر گذشته را قضا کن

بر درگه وصل خویش ما را

با حاجب بارت آشنا کن

در صورت عشق ما نگارا

بدخویی را ز خود جدا کن

آخر روزی برای ما زی

آخر کاری برای ما کن

ماها تو نگار خوش لقایی

با ما دل خویش خوش لقا کن

من دل کردم ز عشق یکتا

تو رشتهٔ دوستی دو تا کن

اکنون که تو تشنهٔ بلایی

راضی شده‌ام هلا بلا کن

ورنه تو که سغبهٔ جفایی

تن در دادم برو جفا کن

در جمله همیشه با سنایی

کاری که کنی تو بی ریا کن

 
 
 
مولانا

ای دوست عتاب را رها کن

تدبیر دوای درد ما کن

ای دوست جدا مشو تو از ما

ما را ز بلا و غم جدا کن

اندیشه چو دزد در دل افتاد

[...]

سعدی

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه