گنجور

 
سعدی

آن کس که از او صبر محال است و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم

مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس

جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم

بیم است چو شرح غم عشق تو نویسم

کآتش به قلم در فتد از سوز درونم

آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار

کو تا بنویسند گواهی به جنونم

شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست

ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۲۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۲۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جلال عضد

در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم

دادند همه خلق گواهی به جنونم

یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟

من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم

خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار

[...]

ناصر بخارایی

عشق آمد و پر شد همه بیرون و درونم

در سر همه سودا شد و در دل همه خونم

دیرست که دیوانه‌ام و عاشق و سرمست

اما به خرابی نه بدین‌سان که کنونم

موئی شدم از بس که بلا بر سرم آمد

[...]

محتشم کاشانی

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

فرداست که سر حلقه ارباب جنونم

بار دلم از کوه فزونست عجب نیست

گر خم شود از بار چنین قد چو نونم

تا بندهٔ مه خود شدم ایام

[...]

آشفتهٔ شیرازی

آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم

گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم

آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت

من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم

در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه