گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم

گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم

آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت

من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم

در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش

گنجشک صفت در کف شهباز زبونم

آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه

پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم

چون بیندم از سلسله داران تو مجنون

بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم

آشفته ام وعشق علی ورزم و گویم

گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم

 
 
 
سعدی

آن کس که از او صبر محال است و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

[...]

جلال عضد

در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم

دادند همه خلق گواهی به جنونم

یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟

من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم

خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار

[...]

ناصر بخارایی

عشق آمد و پر شد همه بیرون و درونم

در سر همه سودا شد و در دل همه خونم

دیرست که دیوانه‌ام و عاشق و سرمست

اما به خرابی نه بدین‌سان که کنونم

موئی شدم از بس که بلا بر سرم آمد

[...]

محتشم کاشانی

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

فرداست که سر حلقه ارباب جنونم

بار دلم از کوه فزونست عجب نیست

گر خم شود از بار چنین قد چو نونم

تا بندهٔ مه خود شدم ایام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه