گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق آمد و پر شد همه بیرون و درونم

در سر همه سودا شد و در دل همه خونم

دیرست که دیوانه‌ام و عاشق و سرمست

اما به خرابی نه بدین‌سان که کنونم

موئی شدم از بس که بلا بر سرم آمد

من سقف بلا را مگر از موی ستونم

هر سرو که در باغ بلند است عزیز است

من سبزهٔ پستم که چنین خوار و زبونم

افغان من از پردهٔ افلاک گذر کرد

و افتاد همه راز دل از پرده برونم

بر هم مزن ای باد تو آن زلف نگونسار

تا باز پریشان نشود بخت نگونم

ناصر چو به زنجیر سر زلف تو در ماند

آوازه در آفاق بر‌آمد به جنونم