گنجور

 
محتشم کاشانی

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

فرداست که سر حلقه ارباب جنونم

بار دلم از کوه فزونست عجب نیست

گر خم شود از بار چنین قد چو نونم

تا بندهٔ مه خود شدم ایام

از قید دگر سیمبران کرد برونم

چشمت به خدنگ مژه‌کار دل من ساخت

نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم

صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل

آراسته در عشق تو بیرون و درونم

من محتشم شاعر و شیرین سخن اما

لال است زبانم که به چنگ تو زبونم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

آن کس که از او صبر محال است و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم

زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

[...]

جلال عضد

در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم

دادند همه خلق گواهی به جنونم

یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟

من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم

خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار

[...]

ناصر بخارایی

عشق آمد و پر شد همه بیرون و درونم

در سر همه سودا شد و در دل همه خونم

دیرست که دیوانه‌ام و عاشق و سرمست

اما به خرابی نه بدین‌سان که کنونم

موئی شدم از بس که بلا بر سرم آمد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم

گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم

آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت

من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم

در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه