گنجور

 
سعدی

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک‌بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عَـذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صدهزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من، بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیرِ کمندِ عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته‌دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک‌یک به در فتاد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۵۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۵۶ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

خط را گذار برلب آن سیمبر فتاد

سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد

یاقوت را چو باده لعلی کند به جام

این آتشی که از تو مرا در جگرفتاد

امسال هم نداد به هم دست خط یار

[...]

صفایی جندقی

تا طیلسان ز تارک آن تاجور فتاد

از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد

کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری

چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد

اکلیل بر زمین زده از فرق فرقدین

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صفایی جندقی
ترکی شیرازی

در قتلگاه چون اسرا را گذر فتاد

بر نعش بی سر شهداشان نظر فتاد

از غم کشیده اند ز دل، آه آتشین

کزآهشان به خرمن هستی شرر فتاد

آن یک عذار خویش به پای پدر نهاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه