گنجور

 
صفایی جندقی

تا طیلسان ز تارک آن تاجور فتاد

از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد

کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری

چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد

اکلیل بر زمین زده از فرق فرقدین

تا جبهه و جبین تو با خاک درفتاد

درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت

این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد

افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه

در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد

این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت

وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد

با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید

تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد

گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم

دل‌ها ز نالهٔ تو چرا سخت‌تر فتاد

مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند

هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد

با سخت‌جانی دل پولادخای خصم

چون شد که ننگ سنگ‌دلی بر حجر فتاد

کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند

تا این خبر به ساحت گیتی سمر فتاد

این خاکدان کهنه مرمت‌پذیر نیست

زین سیل خانه‌کن که به هر کوی درفتاد

خوناب لجه‌پای بهر بوم و بر دوید

سیلاب دجله‌زای به هر جوی و جر فتاد

سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت

صد دوزخ آتشش به سقر زآن شرر فتاد

تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت

جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت