جان من! جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
میروی و التفات مینکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که درِ فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمیآید
جور مزدور میبرد استاد
آن که هرگز بر آستانهٔ عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
جان من! آرزو میکنم که جان من فدای تو شود (در حالی که) تو از دوستان هیچ یادی نمیکنی.
میروی و به ما هیچ اعتنایی نمیکنی، هیچ سروی مانند تو آزاد نرفته است.
خدا درود فرستد بر مادری که تو را به دنیا آورد و پدری که تو را تربیت کرد.
به راستی آن کس که نقش چشم تو را نقاشی کرد چه کرد؟ زیرا در فتنه را در جهان باز کرد. (از شدت زیبایی چشمان تو در جهان فتنه و آشوب افتاد)
من روزی افسار اسب شاه را میگیرم و از دست زیبارویان به او شکایت خواهم کرد.
تو با این چشمان مست و صورت زیبایت دل ما را به ما باز نخواهی گرداند.
کسی که هرگز در راه عشق پا نگذاشته بود و همیشه از عشق دوری میکرد اکنون (با دیدن روی زیبای تو) با سر در راه عشق میرود. (منظور سعدی خودش است)
در راه عشق صورت ما بر خاک مالیده شد و عجیب نیست که سر ما نیز در این سودا برود.
پرندهای که از دام فرار میکرد با همهی زیرکی و چالاکیاش عاقبت گرفتار دام عشق شد.
همهی انسانها از یکدیگر مینالند و شکایت دارند اما سعدی از دست خودش فریاد سر میدهد.
با خود گفتم که راه سفر در جهان را پیش بگیرم تا مگر از بندگی معشوق آزاد شوم.
مگر نه اینکه بیرون از سرزمین پارس هم مکانهایی هستند؟ شام (سوریه) و روم و بصره و بغداد هستند و میتوانم به این سرزمینها سفر کنم.
اما خاک شیراز و آب رکنآباد از شدت خوبی و خوش آب و هوایی مرا رها نمیکنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همین شعر » بیت ۴
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
همین شعر » بیت ۴
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بدمرساد
شاد زی با سیاهچشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعدموی غالیهبوی
[...]
هر که بود از یمین دولت شاد
دل بمهر جمال ملت داد
هر که او حق نعمتش بشناخت
میر مارا نوید خدمت داد
طاعت آن ملک بجا آورد
[...]
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت
[...]
آن شنیدی که حیدر کرار
کافران کشت و قلعه ها بگشاد
تا نداد او دو قرص نان جوین
هفده آیت خداش نفرستاد
روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۸ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.