گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شمس مغربی

گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم

کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم

نیم یک لحظه از سودای زلف و خال او خالی

گهی سرگشت اینم گهی آشفته آنم

حدیث کفر و دین پیشم مگو زیرا من مسکین

بجز رویش نمیبینم بجز مویش نمیدانم

ز شوق موی او باشد اگر زنّار دربندم

بیاد روی او باشد اگر قبله بگردانم

توئی مطلوب و مقصودم توئی معبود و مسجودم

اگر در مسجد اقصی و گر در دیر رهبانم

ادب از من چه میجویی چه میدانی که مدهوشم

طریق از من چه میپرسی چه میدانی که حیرانم

الا ای ساقی باقی بیاور باده و درده

که من از خویش بیزارم دمی از خویش بِرهانم

من آنطاقت کجا دارم که پیمان را نگهدارم

بیا ای ساقی باقی و بشکن عهد و پیمانم

تو مهر و مغربس سایه چنان کز تو پدید آید

که تا هم گم شوم در تو بتاب ای مهر تابانم