ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از یک شاعر عاشق است که عشق و احساساتش را به معشوق ابراز میکند. او میگوید که درمانی برای دردش ندارد و نه میتواند دوری معشوق را تحمل کند و نه راهی برای وصال او پیدا میکند. از معشوق میخواهد که درباره حالش سؤال نکند و او را تحت فشار نگذارد، زیرا تحمل این حال برایش دشوار است. شاعر نگران از دست دادن عشق و دردهای ناشی از آن است و بیان میکند که زندگیاش بدون وصال معشوق چقدر سخت و آزاردهنده است.
هوش مصنوعی: من تو را دوست دارم، اما نمیدانم چه چیزی سبب درمان قلبم میشود. نه چهرهات را در فراق میبینم و نه راهی برای وصال میشناسم.
هوش مصنوعی: هرگز از من احوالم را نپرس، چون نه تو میتوانی برای مشکل من راه حلی پیدا کنی و نه برای من فایدهای خواهد داشت. من نمیخواهم رازهای پنهانم را با هر کسی در میان بگذارم.
هوش مصنوعی: دل من را بردی و حالا از من میخواهی صبر کنم. اما نمیتوانم صبر کنم وقتی که دل ندارم و این انتظار برایم دشوار است.
هوش مصنوعی: اگر نمیخواهی با من باشید، دل من مانند دلی است که بدون محبت تو در درونش غم و درد وجود دارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
[...]
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
[...]
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
[...]
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
[...]
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.