شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم

کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم

نیم یک لحظه از سودای زلف و خال او خالی

گهی سرگشت اینم گهی آشفته آنم

حدیث کفر و دین پیشم مگو زیرا من مسکین

بجز رویش نمیبینم بجز مویش نمیدانم

ز شوق موی او باشد اگر زنّار دربندم

بیاد روی او باشد اگر قبله بگردانم

توئی مطلوب و مقصودم توئی معبود و مسجودم

اگر در مسجد اقصی و گر در دیر رهبانم

ادب از من چه میجویی چه میدانی که مدهوشم

طریق از من چه میپرسی چه میدانی که حیرانم

الا ای ساقی باقی بیاور باده و درده

که من از خویش بیزارم دمی از خویش بِرهانم

من آنطاقت کجا دارم که پیمان را نگهدارم

بیا ای ساقی باقی و بشکن عهد و پیمانم

تو مهر و مغربس سایه چنان کز تو پدید آید

که تا هم گم شوم در تو بتاب ای مهر تابانم