گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

شاخ سر سبز و چمن دلشادست

عالم از عدل بهار آباد است

غنچه تا روی به صحرا آورد

گرهی ا ر دل بگشادست

سرو در خدمت گل برپایست

بید در پای چنار افتادت

بندۀ سوسن مشکین نفم

کوست کز بند جهان آزاداست

دل شکسته است بنفشه چه کند؟

سر ببیدارد زمان بنهادست

سرو را هر چه ز اسباب خوشیست

سر بسر دست فراهم دادت

بر جهان دست تهی چون افشاند

بار کس می نکشد ، او را دست

بنگر آن غنچة صاحب دل را

که بدلتنگی خود چون شادست

زانکه داند که بد و نیک جهان

همچو خرمن که گل بر بادست