گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که در صفوت مهرجوی بود و در عفوت عذرگوی، چشیده شربت غربت بود و کشیده ضربت محنت و کربت.

صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار، که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید.

اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود، با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم.

خیمه بر میخ اقامت باز بند

دل بمهر دلبر دمساز بند

با نوای بینوائی راست شو

پرده ساکن شدن برساز بند

چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم، عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه.

ریاض او پر گل و حیاض او پر آبگینه و مل گوئی از هر دمن یاقوت بدامن می برند و از هر خاک اغبر عنبر بر سر می کشند.

خاکش همه عبیر و بساطش همه حریر

آبش همه گلاب و نباتش همه مذاب

بر روی جویبار ریاحین رنگ رنگ

مانند سیم شاهد بر جدول کتاب

وز سوسن وز سنبل و نسرین تنگ تنگ

مانند ماهروی چمن رفته در نقاب

بادل گفتم اصبت فالزم

کاسوده شدی ز بخت فاغنم

روزی چند برگرد طرائق وحدائق می گشتم و خیر و شر آن بحسن تامل می نوشتم، نسیم صبا برگ ریزان بود و خسرو سیارگان بمیزان، گردون چون بمیزان داده بازخواست و افزوده های خود میکاست.

دست روزگار بتاراج تاج اشجار و دواج مرغزار دراز می گشت و جناح چنار درهر جویبار بی برگ و ساز می شد، قلائد و فرائد عروسان چمن از گردنها میگسست و در دامن ایشان توده می کرد و زنگار خالص و شنگرف بآب و زعفران ستوده

شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدائق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد.

تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوائی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح، فاصبح هشیما تذروه الریاح

در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه: انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست؛ خاشع و خائف می گفت: ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید، فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره

حکم خداوند بینید و بصنع او نگرید و روی او بیاد آرید و غنیمت شمیرد، در غم و شادی ایام منگرید و مخندید و چشم در گردش زمانه مدارید و دل در وی مبندید

در هرج لاله فروردین و گلهای خزان حزین نباشید که چگونه در میآرمند و غمان دل بر یکدیگر می سازند در فراغ ورد با دل پر درد چیزی می خوانند.

ببین بدیده عبرت رخ بتان چمن

کواکب سحری بود در میان چمن

شده است روشن و تاریک باغ و شاخ رزان

که ماه و زهره فروریخت ز آسمان چمن

برون کلبه عطار و کارگاه طراز

نمود عکس ببینی هم از نشان چمن

دوای درد دل اوست کهربا یاقوت

دمید بر گل و گلزار زعفران چمن

از آن قبل دم سرد از چمن همی آید

که هیچ مهر نکرده است مهرگان چمن

میشناسید که این لعبتان خریف غم یاران ظریف بجان می خورند و وفای دوستان وحریفان بدیده می دارند، بشنوید از من که چه می گویند و در آن نشیمن را می جویند؟

من از غم ایشان چه می دانم و نامه هنگامه ایشان چگونه می خوانم، گفت بیا ای زعفران و قصه خود را باز ران، که دل من از هجر تو پر غم است و دیده من در فراق توپرنم: زعفران گفت این سمن که عالم گذاشته است و این سواد که از جهان برخاسته است دیده مرا تیرگی و خیرگی آورده است و اشک بر رخسار از اشک او افسرده.

این دیده بماند خیره در ماتم او

خونابه فسرده گشت اندر دم او

و آذریون چون معلول محزون در آن باد خنک از دل تنگ می گفت:

سرمای خزان چو باغ پر دود کند

افروخته ام آتش اگر سود کند

و برگهای ملون در صحن چمن نیم شب بساط منیر و فراش مطیر می کشید و مطر شادروان بوقلمون می گسترانید و می گفت

از ریزش برگ باغ صد رنگ چه سود؟

در دیده همه نگار ارژنگ چه سود؟

در میان بستان دژم می نگریست گاه می خندید و گاه می گریست

چندان ز فراق خون بیالود تنم

تا خد و قدم جمله بیاسود تنم

نرگس وفای نوبهار بدیده پرخمار می داشت، و آمدن او را در انتظار، و این ابیات می خواند. رباعی:

در عهده عهد نوبهاریم هنوز

در دیده سپاس پاس داریم هنوز

سرمست ز جام آن نگاریم هنوز

تا فصل بهار در خماریم هنوز

و خوید از خلق لطیف و خلق نظیف وعقیده پاکیزه از زمره پاییزه با ما درآمد و نوید باغ می داد بر نمی گرفت و بعادت؛ سیم و زر فدا می کرد نمیگرفت گفت:

در غارت مهرگان چو در باز شود

باشد که بسیم وزر زما باز شود

موز در رنج بتان بساتین با باد خزان نشسته و نیکو عهدی خود را زبان گشته می گفت.

هر دم ز غمت از آن و این آسائیم

در دور بقا از تو بدین آسائیم

چون من بخصال خود وفا آسایم

در وصل تو آن به که چنین آسائیم

خوشه انگور از گوشه رنجور چون پروین طلوع میکرد و در کاخ لاجورد شاخ زرد خوشه پرگرد تشویر می خورد و می گفت.

چون شاخ رزان خمیده جوز است همی

یا خوشه در آن رشگ ثریاست همی

انار پر خون شکسته و بسته چون عاشق پشت شکسته در خاک میافتاد و نشان جعد و زلف بدلبران می داد و می گفت:

این زلف شکسته بیدلان می بینی

درهم شده از باد خزان می بینی

دلبند مباش آن ستمها کم کن

اینست سزای ظالمان می بینی

آبی کره زرین در عبره گروه بی مهر مهرگان گرفته بزبان حال این مقال می گفت: که ای عاشقان دلشده بشنوید که گواه درد او رخساره پر گرد من است و برهان رنج او رخ زرد من.

ای باغ چو آب هست بی آبی چیست؟

بر گرد رخان زردی و بیتابی چیست؟

تفاح احمر چون رخسار منور و جام رخشان چون لعل بدخشان بچاشنی ترش گشته، می گفت تاکی این جمال شنیع بر فصل ربیع باز میراند و لوح احوال او پیش می خواند و این ابیات می گفت.

ز آنروزی که من تحفه فروردینم

مانند رخان دلبران چینم

آری چه عجب که شد سخن بند گشاد

کو پنجه ما ز ساعد و بند گشاد

با طوطی سبز گرکنی دلبازی

بر زاغ سیه چه داند میاندازی

چون پیر شاکی بر جمع خاکی بصوت حزین استاخ با برگ و شاخ غم و شادی وگله آزادی بوستان برسم دوستان بدین حد رسانید، ثنای هر یک بشنید و باسلیق از دیده ببارید وگفت.

هر عروسی که کنون در چمن است

همه در حیرت و حسرت چو من است

شاخ از قطره چو سیمین سمن است

برگ در روضه چو زرین مجن است

آب بر شاخ بهنگام سحر

بر رخ برگ چو در عدن است

برگ را گوئی رمح است بشاخ

تا جدا گردد گر دم زدن است

سیب از خویش بپرداخته شاخ

قد پر خم شده چون بر همنست

چون شقاشق شیخ در دقایق وحقایق بدین حد رسید و خرام جزر او در شهامت فصاحت بدین مد کشید، در جواب و سئوال مرغزار و چمن و اطلال و دمن نوحه چند و ناله ای چند بزد و گفت: خدای تعالی از آن دوست خوشنود باد که می شناسد و می داند که این گردون آنچه داده است باز میستاند تا بدانچه دارد بر من فشاند و صلات بی حد بمن برساند.

چون آن جمع مختلف در تحسین و تصویب متفق شدند و همه بر صلاح موافق دست کرة بعد کرة بگشادند و عقد و نقد جمله بوی دادند، همه چون درخت بی رخت گشتند و بیک دم چون سبزه سیه بخت.

چون سرو از جامه فصله می کردند و چون صنوبر از عمامه وصله می دادند، چون مراد از آن مردان بیافت و مرام از آن کرام بساخت، چون ابر همه را چشم بر گریه بگذاشت و چون برق خنده برداشت نقدها در همیان و جامه ها را در انبان؛

روی سوی بیابان نهاد، قدمی چند بر عقب وی نهادم و دامن وی بگرفتم و بگذاشتم، گفتم ای شیخ چون ناصح عامی فضول بودی چرا چون نساخ جامه فضل نیامدی آن چندان اقوال نصایح چرا بر یک قول نیی.

شیخ پذیرفت و گریبان ملامت خود بگرفت اشک ندامت از دیده روان کرد و این ابیات بر وفق احوال بیان.

دیدی چه کرد دهر بر آن نو خطان باغ

ای پیر گوژ پبشت چنین دل بر او مبند

ای گل مبند کله و بلبل نوا مزن

وی نارون مثال تو بر یاسمین مبند

بر هر چمن حلی نه و بر هرد من حلل

چون در خزان گشادی در من درین مبند

ای یاسمن بجام میآمیز شیر و می

وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند

چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت، سوار عنان و راه او در نیافت، من سئوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم، با خود گفتم، فلا نسمع الا همسا.

معلوم من نشد که در آن باد مهرگان؟

داد ستم چگونه ستد داد مهرگان؟

و ندر چمن کجا بچمانه نشاط خواست؟

با چنگ و نای دلبر و بر یاد مهرگان؟