کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۶

شاخ سرسبز و چمن دلشادست

عالم از عدل بهار آباد است

غنچه تا روی به صحرا آورد

گرهی از سر دل بگشادست

سرو در خدمت گل برپایست

بید در پای چنار افتادست

بندهٔ سوسن مشکین نفسم

کوست کز بند جهان آزادست

دل شکسته‌ست بنفشه چه کند؟

سر به بیداد زمان بنهادست

سرو را هر چه ز اسباب خوشیست

سربه‌سر دست فراهم دادست

بر جهان دست تهی چون افشاند

بار کس می‌نکشد، او را دست

بنگر آن غنچهٔ صاحب‌دل را

که به دلتنگی خود چون شادست

زانکه داند که بد و نیک جهان

همچو خرمنگه گل بر بادست