گنجور

 
۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹

 

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را ...

سعدی
 
۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

... وافغان من از غم نگار است

بی روی چو ماه آن نگارین

رخساره من به خون نگار است

خون جگرم ز فرقت تو ...

سعدی
 
۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱

 

... که بر باد صبا تختش روان است

جمال ماه پیکر بر بلندی

بدان ماند که ماه آسمان است

بهشتی صورتی در جوف محمل ...

... چو نیلوفر در آب و مهر در میغ

پری رخ در نقاب پرنیان است

ز روی کار من برقع برانداخت ...

سعدی
 
۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

... من می نگرم گوشه چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی ...

... بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم ...

سعدی
 
۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

زلف او بر رخ چو جولان می کند

مشک را در شهر ارزان می کند ...

... آفتاب حسن او تا شعله زد

ماه رخ در پرده پنهان می کند

من همه قصد وصالش می کنم ...

سعدی
 
۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

... گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی

تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود ...

سعدی
 
۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

... نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم ...

... چه شب است یا رب امشب که ستاره ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی ...

سعدی
 
۸

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم

به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم ...

... در سواد سر زلفت به خطا می نگرم

هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز

گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم ...

سعدی
 
۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

 

... تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم ...

... برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم ...

سعدی
 
۱۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

... و گر صاحب دلی آن سرو برکن

جهان روشن به ماه و آفتاب است

جهان ما به دیدار تو روشن

تو بی زیور محلایی و بی رخت

مزکایی و بی زینت مزین ...

سعدی
 
۱۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

... هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

ماه و پروین از خجالت رخ فرو پوشد اگر

آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو ...

... روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من ...

سعدی
 
۱۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲

 

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

رخساره زمین چو تو خالی نیافته

تابنده تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته ...

... خود را لطافتی و جمالی نیافته

چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

در زیر هفت پرده خیالی نیافته ...

سعدی
 
۱۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷

 

... سرورفتاری صنوبرقامتی

ماه رخساری ملایک منظری

می رود وز خویشتن بینی که هست ...

... بل بهشتی در میانش کوثری

ماهرویا مهربانی پیشه کن

خوبرویی را بباید زیوری ...

سعدی
 
۱۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱

 

... در تو حیران می شود نظارگی

این چنین رخ با پری باید نمود

تا بیاموزد پری رخسارگی

هر که را پیش تو پای از جای رفت

زیر بارش برنخیزد بارگی

چشم های نیم خوابت سال و ماه

همچو من مستند بی میخوارگی ...

سعدی
 
۱۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰

 

... حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی

مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی

دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان ...

سعدی
 
۱۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴

 

... خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد

چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی

حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را

تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی

بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم

کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی

بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت

بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی

گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی ...

سعدی
 
۱۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۶

 

امروز چنانی ای پری روی

کز ماه به حسن می بری گوی

می آیی و در پی تو عشاق ...

... تیر مژه در کمان ابروی

نرخ گل و گلشکر شکسته

زآن چهره خوب و لعل دلجوی ...

... چون سعدی صد هزار بلبل

گلزار رخ تو را غزل گوی

سعدی
 
۱۸

سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲ - حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

 

... سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت

ولیکن فرو مانده بی برگ سخت ...

... وزیر کهن را غم نو گرفت

ندید آن خردمند را رخنه ای

که در وی تواند زدن طعنه ای

امین و بد اندیش طشتند و مور

نشاید در او رخنه کردن به زور

ملک را دو خورشید طلعت غلام ...

... دو پاکیزه پیکر چو حور و پری

چو خورشید و ماه از سدیگر بری

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش ...

... به خرده توان آتش افروختن

پس آنگه درخت کهن سوختن

ملک را چنان گرم کرد این خبر ...

... وگر هست بوبکر سعد است و بس

بهشتی درختی تو ای پادشاه

که افکنده ای سایه یک ساله راه ...

سعدی
 
۱۹

سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲۵ - در تغیر روزگار و انتقال مملکت

 

... سپه تاخت بر روزگارش اجل

جمالش برفت از رخ دل فروز

چو خور زرد شد بس نماند ز روز ...

... دگر کی بر آری تو دست از کفن

بتابد بسی ماه و پروین و هور

که سر بر نداری ز بالین گور

سعدی
 
۲۰

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۷ - حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه

 

... روان همچنان کز بط کشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود

در آن فتنه دختر بینداخت زود ...

... که گلگونه خمر یاقوت فام

به شستن نمی شد ز روی رخام

عجب نیست بالوعه گر شد خراب ...

سعدی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode