گنجور

 
سعدی

شنیدم که در مصر میری اجل

سپه تاخت بر روزگارش اجل

جمالش برفت از رخ دل فروز

چو خور زرد شد بس نماند ز روز

گزیدند فرزانگان دست فوت

که در طب ندیدند داروی موت

همه تخت و ملکی پذیرد زوال

به جز ملک فرمانده لایزال

چو نزدیک شد روز عمرش به شب

شنیدند می‌گفت در زیر لب

که در مصر چون من عزیزی نبود

چو حاصل همین بود چیزی نبود

جهان گرد کردم نخوردم برش

برفتم چو بیچارگان از سرش

پسندیده رایی که بخشید و خورد

جهان از پی خویشتن گرد کرد

در این کوش تا با تو ماند مقیم

که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم

کند خواجه بر بستر جان‌گداز

یکی دست کوتاه و دیگر دراز

در آن دم تو را می‌نماید به دست

که دهشت زبانش ز گفتن ببست

که دستی به جود و کرم کن دراز

دگر دست کوته کن از ظلم و آز

کنونت که دست است خاری بکن

دگر کی بر آری تو دست از کفن؟

بتابد بسی ماه و پروین و هور

که سر بر نداری ز بالین گور