زهرا در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۶:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۷:
'رهی' به معنای مسافر،رونده،غلام،بنده،روان...هست.
زهرا در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۶:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۷:
سلام. بسیار شعر قشنگی هست.والبته در جواب دوست عزیزی که گقتن شعر ممکنه از هوشنگ ابتهاج باشه باید بگم تخلص شعری ابتهاج ه.الف.سایه هست...فکر کنم شما با رهی معیری اشتباه گرفتید!
ناشناس در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۲۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند:
یکی از ناشناسان گرامی
درود
از که می پرسی ، که خود در مانده ام
از کنیز و از خر و زن خوانده ام
مولوی بس داستان ها بر نوشت
از یمین و از یسار و از سرشت
رفته بالا تا مقام اولیا
”پله پله تا ملاقات خدا“
هم به درگاهش کمر خم کرده ام
هم ازین لحن و سخن رنجیده ام
گاه می تازد چو رستم بر گناه
گاه می بازد سریر و جایگاه
با سخن های بدیع اش سر خوشیم
از کنیز و آن کدویش ناخوشیم
ما دعا گوی تو ایم ای مستطاب
تا تو باشی باسعادت ، کامیاب
هر چه رفت از قامت ناسور ماست
بخشش از سوی تو باشد ، ازخداست
مهدی در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش:
وای اشکم در اومد واقعا حیف استاد ک چنین زجر عشقی کشیده واقعا عشق چ بر سر استاد آورده.استاد خدا بیامرزتت این دنیا ک فقطزجر کشیدی .انشالا اون دنیا تو آسایش باشی .دوستان روزگار دیگر شخصی رو مثل استاد وعشق واقعیش نخواهد دید .تقدیم به تمام کسانی ک عشقشون رو از دست دادند.
ناشناس در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان:
گفت موسی هان خیره سرشدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
سرمد در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۹:
فکر میکنم در بیت سوم "چیان" می بایستی به "چنان" تغییر کند.
Hamishe bidar در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند:
ناشناس، دوست عزیز: بنده حقیر نه به شما توهین کردم نه به کس دیگری اگر هم حرفی از بنده موجب کدورت شده از شما خواهش میکنم که مرا ببخشی دوست عزیز. من سعی میکنم که به کسی توهین نکنم ولی شما خودت به خودت توهین میکنی بزرگوار این بار دوم بود که شما فرمودید: "ما وقت خویش در مهملات مولوی تلف کردیم". و باز هم ادامه میدهید جناب. بنده هر جا که به نظرم حق باشد همان را میگویم دوست گرامی. من در جاهای دیگر از جناب خراسانی انتقاد هم کرده ام، ولی در این مورد حق با ایشان بود سرور گرامی. حال شما خودت بدون خشم این حواشی که شما نوشتی و آنها که حقیر نوشته بخوان و توهینهای من به شما را بنویس عزیز برادر. به امید خدا من حدیثی را جعل نکردم و اگر هم اینطور است خداوند مرا ببخشد. اگر جعل نبود خداوند شما را بابت تهمتتان ببخشد. با احترام!
یکی از ناشناسان در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند:
هم نام گرامی نا شناس،
زیاد مته به خشخاش می نهی، در کدامیک از این داستانها کلمه ای که مودبانه نباشد به کار رفته است؟
کنیزک و خر؟ همین مهمان نوازی که سر انجام به باز کردن خانه می انجامد؟ داستان سوراخ دعا؟.............
چرا متهم می کنی ؟؟؟
زهرا در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۷ - آرزوی پرواز:
خیلی شعر خوبیه من که خیلی دوستش دارم . خلاصه 15 بیتی این شعر توی کتاب فارسی هفتم هم هست.
بیرتؤرک در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » تورکون دیلی:
شهریاردی تؤرک لرین ایفتیخاری یاشاسین تؤرک لر یاشاسین اذربایجان یاشاسین تؤرک دیلی
علیرضا در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۲۶:
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او درست است، بجای می آویز
رضا در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴:
در مصراع دو از بیت دوم کلمه "سد" بنظر میرسد نادرست بوده و "صد" درست است،بدین صورت:
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
V.R.N در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ساقیا بگردان جام را لحظه ای صبوری نیست جان را
آنکه جامی از دست ساقی مستان نوشید و به جان مست شد طاقت خماریش طاق شد و پی در پی طالب جامی دگرشد ولحظه به لحظه مستی اش افزون گشت.
آنکه طعم محبت دوست چشید به هیچ باده ای جز باده عشق نیاویخت و به هیچ کاری جز عاشقی نپرداخت .
مستی تنها درمان مشکلات راه عشق و می تنها داروی تسکین دهنده آلام عاشق است.
عاشق شعله ای به جان دارد که با دم ساقی افروخته تر میشود و این دمیدن تا فنای تام عاشق و خاکستر شدنش ادامه می یابد.
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
عاشق بیچاره تنها به بویی از طره و گیسوی معشوق که به واسطه آشنایی و محرمی چون صبا به مشام برسد دل خوش است ولی آن هم به بهای خونهایی است که دل مجروح عاشق بدان رنگین شده است
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان بگشود نافهای و در آرزو ببست
عاشق چشم براه است و منتظر تا که خبر میدهد ز دوست و در فراق دوست مهر بر لب زده خون میخورد و خاموش است
راه سلوک عشق چون زلف معشوق پر پیچ وخم است و تنها بوی طره معشوق است که عاشق را تا کوی خویش راهبر است
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
باید رفت ، در منزل جانان درنگ روا نیست باید گذر کرد ، منزل به منزل در کوی جانان باید سفر کرد.
بوی زلف یار است که رهنمای قافله عشاق است و هر سر مویی ز زلف یار میبرد کاروانی را تا موعد دیدار
همه جا منزل جانان است اما تنها وصال یار است که آرزو و مقصد عشاق است و تا رسیدن به این مقصد همه منازل را باید طی کرد و در هیچ منزلی نباید رحل اقامت افکند
عیش عاشق فقط با لقاء و وصال یار محقق میشود و لاغیر
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
مستی خروج از تعلقات و تقیدات دست و پا گیر سالک است ،که رهرو راه عشق را چون کشتیی در امواج خروشان و دریای متلاطم بلا به پیش میبرد و به سلامت به دور از چشم راهزنان طریق عشق به لقاء یار میرساند
همه افعال سالک اعم از نماز و عبادت و کسب و کارش باید می آلود باشد و تنها در جهت قرب و وصال محبوب باشد
ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین
واین ممکن نیست مگر به اذن ولی و نوشیدن می به دست او
عبادت در حالت مستی و بیخودی و در غیاب نفس است که موجب تقرب و اروج سالک تا وصال محبوب است
پرستش به مستی است در کیش مهر برونند زین جرگه هشیارها
سالک باید از راه و رسم منازلی که در پیش دارد با خبر باشد و شایسته نیست که سالک بیخبر و بدون آگاهی طی طریق کند.
سالک در پرتو توجه و عنایات ولی و مرشدی آگاه و راه بلد باید بیابان پر خطر و طاقت فرسای طلب را بپیماید
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
در این شب تاریک دنیا که از سویی شب قدر زندگی انسان و از سویی اگر بیدار نباشی ظلمتی هولناک است و از بیم و نگرانی روی آوردن امواج سهمناک دنیا و دنیاطلبی و متمایل شدن هوای نفس به آن و از طرفی فشار و سختیهای پر پیچ و خم راه سالک الی الله و مجاهده و تلاش بی وقفه ، تا افتادن از پای و رسیدن به کوی معشوق کجا ؟ و امن و آسایش طلبی و سلامت خواهی و راضی شدن به حیات دنیوی و حتی اخروی دون همتان بی درد و بی خبر از عشق کجا؟
الهی در این شب تاریک هجران و دوری از تو تنها تو هستی که به احوال من واقفی و تنها امید من در این هولناک ورطه هستی ، دستگیری و یاری تو تا رسیدن به لقاء است
الهی دل به دریای پر تلاطم عشق تو زیدیم و ساحل امن و سلامت دنیا و عقبای سبکباران را رها کردیم و در آرزوی وصال و لقاء تو همه سختیها و بلا ها را به جان خریدیم شاید نظر لطف و قبول تو برما افتد و نه به استحقاق که به فضل و کرمت به آرزویمان برسانی
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
غیرت عشق غیریتی باقی نمیگذارد و عاشق جز معشوق نبیند و جز به او ننگرد و این غیر سوزی تا آنجا سرایت میکند که خود عاشق را نیز در بر میگیرد و میسوزاند و کسی جز معشوق باقی نماند
آنکه به دنبال نیکنامی است عاشق خود است و از دوست بی خبر ،عاشق تا بدنام نشود لایق سوختن نشود و تا خودکام نگردد آتش در او نگیرد و نسوزد
در سلوک عشق جز نام معشوق نام نیک و زیبایی وجود ندارد و جز نام دوست باقی همه بدنامی است
عشق راز ظهور و تجلی هستی است ، عشق اقتضای رسوایی دارد و عاشق رسوای عالم است و سر هرکوی و برزن سخن عشق است که محفلها به پا کرده و بزم ها آراسته است
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
عاشقی که طالب لقا و وصال یار است باید همیشه مقیم کوی او باشد و لحظه ای از او غایب نشود معشوق همیشه حاضر است و عاشق خویش را می نگرد غیرت او تاب نمی آورد که عاشق صادق و پاکباز خویش را ببیند که به غیر او توجه میکند
برای رسیدن به ذوق و لذت حضور باید خویش را در معرض تابش فیوضات ولی کامل و اهل نظر قرار داد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
این فیض بخشی را نیز از معشوق باید دید وتنها از دست او باید گرفت که این سبب سوزی و گذر از اسباب سر رسیدن به حضور تام عاشق است
پس هر گاه به کوی عشق پانهادی و طالب دیداریار شدی باید همه هستی ات را در آتش عشق او بسوزانی تا با جذبه های دوست به حجله وصل راه یابی و به لقاء یار کام یابی
مجتبی خراسانی در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند:
بسمه تعالی
ناشناس، سلام بر شما
بِحارُالأنوار است.
باشد، از حقیر درس یک سو نگری نیاموز، فقط ادب را پیشه کن؛ مجاز است، ولی شما که حقیقت و ادب دارید.
مضل بودن مثنوی، به این معنا است که اگر کسی بدون داشتن علومی شروع به خوانش آن کند، همانند شما و دوستانتان متعجب می شود که، واقعا بعید است و بر خلاف ادب است و جز اینها...
حقیر تا به این سن، شاید بیش از ده بار از کسی خواهش نکرده باشم، از شما و دوستان عزیزتان که همیشه در صحنه اند، خواهش می کنم این بحث را تمام کنید.
آری، احسنت، اگر خوب و پسندیده، جلال الدین فرمود، آن را قبول کنید.
این دو بیت را حقیر به شما و دوستانتان عرضه می دارم. جلال الدین:
گفت معشوقی به عاشق کای فتی/تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر ز آنها خوشترست/گفت آن شهری که در وی دلبرست
موید باشید.
مجتبی خراسانی در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱ - سرآغاز:
بسم الله الرحمن الرحیم
خسرو و شیرین دومین مثنوی (نخستین منظومه مخزن الاسرار است) از مثنوی های پنج گانۀ اوست. موضوع آن داستان عشق ورزی خسروپرویز ـ بیست و سومین پادشاه ساسانی ـ با شیرین ـ شاهزادۀ ارمنی ـ است. این داستان، چنان که از سخن شاعر برمی آید، در آن روزگار در میان مردم زمانه شهرتی داشته و بسیاری خواهان به نظم در آمدن آن بوده اند. نظامی دربارۀ چگونگی پرداختن به داستان خسرو و شیرین و به نظم کشیدن آن می گوید:
مرا چون هاتف دل دید دمساز/بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود، دیرست/فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمۀ نوش/سخن را دست بافی تازه در پوش
نصیحتهای هاتف چون شنیدم/چو هاتف روی در خلوت کشیدم
نهادم تکیه گاه افسانهای را/بهشتی کردم آتش خانهای را
ز تاریخ کهن سالان آن بوم/مرا این گنج نامه گشت معلوم
کهن سالان این کشور که هستند/مرا بر شقۀ این کار بستند...
داستان خسرو و شیرین هرچند تا اندازه ای جنبۀ تاریخی هم دارد اما روی هم رفته بیشتر آب و رنگ داستانی پیدا کرده و نظامی خود البته در این آب و رنگ بخشیدن بدان نقش قابل توجهی دارد. شاعر با آگاهی از علل عدم استقبال گسترده از ویس و رامین، (اگر عمری باشد به آن هم خواهم پرداخت) که آن هم یک داستان عاشقانه است که پیش از نظامی به وسیلۀ فخرالدین اسعد گرگانی به رشتۀ نظم درآمده و از نظر داستان پردازی هم قوی است، می کوشد تا داستان خود را آن گونه بپرورد که فرهنگ دینی حاکم بر عصر پذیرای آن باشد. از این روست که وی در این اثر خود به تصویر دو چهره گوناگون دست می زند: یکی خسرو با غرور و نخوت شاهانه که از عشق چیزی جز دست یابی به خواهش های نفسانی خود نمی شناسد و در تمام داستان همواره در پی آن است تا شیرین را تسلیم خواسته های خود کند، که البته آنچه مطلوب اوست حاصل نمی شود. و دیگر شیرین که مظهر عشق پاک و به دور از هرگونه آلایش نفسانی است. قهرمان اصلی نظامی در داستان خسرو و شیرین کسی نیست جز شیرین که شاعر پیوسته می کوشد تصویری هرچه نیکوتر از وی ترسیم کند. حتی ورود فرهاد به این داستان نیز به نظر می رسد از آن روست که ثابت قدمی شیرین در عشق، که لازمۀ یک عشق واقعی است، به تصویر کشیده شود. به هر روی این منظومۀ داستانی صرف نظر از وقایع داستانی آگنده از وصف های متنوع و رنگارنگ است که در جای خود از لطف و شیرینی خاصی برخوردار است.
منظومۀ خسرو و شیرین یکی از زیباترین آثار هنری در ادب فارسی است (مطالعه و خوانش آن را توصیه می کنم، حتما بخوانید.) و بی جهت نیست که شاعر وقتی چند بیت از آن را، که شیرین کاری شیرین خوانده، برای دوست مخلص خویش که به او اعتراض کرده و به نظم درآوردن داستان خسرو و شیرین را مغایر با مقام والای شاعر دانسته، می خواند وی را به تسلیم و تحسین شاعر برمی انگیزد:
ز شیرین کاری شیرین دلبند/فرو خواندم به گوشش نکتهای چند
وزان دیبا که می کردم طرازش/نمودم نقش های دلنوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ/فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جویی/زبانت کو که احسنتی بگویی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت/زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را/ز شیرینی فرو بردم زبان را...
به پایان بر چو این ره بر گشادی/تمامش کن چو بنیادش نهادی
بمنه و کرمه
ناشناس در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵:
در مورد مصرع دوم بیت دوم:
"شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم"
ناشناس در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۳۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵:
ابتدای این شعر رو جور دیگه ای دیده بودم:
" هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم---مگو که بر سر آتش میسرم که نجوشم"
سراج در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
با سلام و درودها در » حافظ به سعی سایه « این دو بیت زیر موجود است و اینجا نمی باشد میشه لطف کرده و توضیح دهید، سپاسگزارم از مهرتان ...
عجب راهی ست راه عشق کانجا
کسی سر بر کُنَد کش سر نباشد
بنام ایزد بتی سیمین تنم هست
که در بتخانهٔ آزر نباشد
ناشناس در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۵۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان:
بیت سوم از پایین
علامت سوال ها اضافی است
غلط دوم
تواندید = توان دید
محمد در ۹ سال و ۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۸:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند: