گنجور

 
فردوسی

بدو گفت قیصر که جاوید زی

که دستور شاهنشهان را سزی

یکی خانه دارم در ایوان شگفت

کزین برتر اندازه نتوان گرفت

یکی اسب و مردی برو بر سوار

کز آنجا شگفتی شود هوشیار

چو بینی ندانی که این بند چیست

طلسم است گر کردهٔ ایزدی‌ست

چو خراد برزین شنید این سخن

بیامد بر آن جایگاه کهن

بدیدش یکی جای کرده بلند

سوار ایستاده در او ارجمند

کجا چشم بیننده چونان ندید

بدان سان توگفتی خدای آفرید

بدید ایستاده معلق سوار

بیامد برِ قیصر نامدار

چنین گفت کز آهن است آن سوار

همه خانه از گوهر شاهوار

که دانا ورا مغنیاطیس خواند

که رومیش بر اسپ هندی نشاند

هرآنکس که او دفتر هندوان

بخوانَد شود شاد و روشن‌روان

بپرسید قیصر که هندی ز راه

همی تا کجا برکشد پایگاه

ز دین پرستندگان برچِنَد

همه بت پرستند گر خود کند

چنین گفت خراد برزین که راه

به هند اندرون گاو شاه است و ماه

به یزدان نگروند و گردان سپهر

ندارد کسی بر تن خویش مهر

ز خورشید گردنده بر بگذرند

چو ما را ز دانندگان نشمرند

هرآنکس که او آتشی برفروخت

شد اندر میان خویشتن را بسوخت

یکی آتشی داند اندر هوا

به فرمان یزدان فرمان‌روا

که دانای هندوش خوانَد اثیر

سخنهای نغز آورَد دلپذیر

چنین گفت کآتش به آتش رسید

گناهش ز کردار شد ناپدید

از آن ناگزیر آتش افروختن

همان راستی خواند این سوختن

همان گفت‌وگوی شما نیست راست

بر این بر روان مسیحا گواست

نبینی که عیسی مریم چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که پیراهنت گر ستانَد کسی

میاویز با او به تندی بسی

وگر برزند کف به رخسار تو

شود تیره زآن زخم دیدار تو

مزن همچنان تا بماندت نام

خردمند را نام بهتر ز کام

بسوتام را بس کن از خوردنی

مجو ار نباشدت گستردنی

بدین سر بدی را به بد مشمرید

بی‌آزار از این تیرگی بگذرید

شما را هوا بر خرد شاه گشت

دل از آز بسیار بیراه گشت

که ایوانهاتان به کیوان رسید

شماری که شد گنجتان را کلید

ابا گنجتان نیز چندان سپاه

زره‌های رومی و رومی کلاه

به هر جای بیداد لشکر کشید

ز آسودگی تیغها برکشید

همی چشمه گردد بیابان ز خون

مسیحا نبود اندر این رهنمون

یکی بینوا مرد درویش بود

که نانش ز رنج تن خویش بود

جز از ترف و شیرش نبودی خورش

فزونیش رخبین بُدی پرورش

چو آورد مرد جهودش به مشت

چو بی‌یار و بیچاره دیدش بکشت

همان کشته را نیز بر دار کرد

بر آن دار بر مر ورا خوار کرد

چو روشن‌روان گشت و دانش‌پذیر

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

به پیغمبری نیز هنگام یافت

به برنایی از زیرکی کام یافت

تو گویی که فرزند یزدان بُد اوی

بر آن دار برگشته خندان بُد اوی

بخندد بر این بر خردمند مرد

تو گر بخردی گِردِ این فن مگرد

که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز

به نزدیک او آشکار است راز

چه پیچی ز دین کیومرّثی

هم از راه و آیین طهمورثی

که گویند دارای گیهان یکی‌ست

جز از بندگی کردنت رای نیست

جهاندار دهقان یزدان‌پرست

چو بر واژه برسم بگیرد به دست

نشاید چشیدن یکی قطره آب

گر از تشنگی آب بیند به خواب

به یزدان پناهند به روز نبرد

نخواهد به جنگ اندرون آب سرد

همان قبله‌شان برترین گوهر است

که از آب و خاک و هوا برتر است

نباشند شاهان ما دین‌فروش

به فرمان دارنده دارند گوش

به دینار و گوهر نباشند شاد

نجویند نام و نشان جز به داد

ببخشیدن کاخ‌های بلند

دگر شاد کردن دل مستمند

سدیگر کسی کو به روز نبرد

بپوشد رخ شید گردان به گَرد

بروبوم دارد ز دشمن نگاه

جز این را نخواهد خردمند شاه

جز از راستی هرک جوید ز دین

بر او باد نفرین بی‌آفرین

چو بشنید قیصر پسند آمدش

سخن‌های او سودمند آمدش

بدو گفت آن‌کو جهان آفرید

تو را نامدار مِهان آفرید

سخن‌های پاک از تو باید شنید

تو داری درِ رازها را کلید

کسی را کز این گونه کهتر بُوَد

سرش ز افسر ماه برتر بُوَد

درم خواست از گنج و دینار خواست

یکی افسری نامبردار خواست

بدو داد و بسیار کرد آفرین

که آباد باد از تو ایران زمین

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه