کوروش در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۰۰ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۸۵:
به نظر میرسه این شعر به ترتیبی که استاد دولت آبادی بیان کرده بودند خوش آهنگ تر خوش لفظ تر باشه:
ای مفتی شهر از تو پرکارتریم
با اینهمه مستی از تو هشیارتریم
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوار تریم
وزن رباعی "لا حول ولا قوه الا بالله" حکم میکند که ضرباهنگ شعر به هم نخورد با این استدلال نه میتوان به جای "خوری" " نوشی" گذاشت چون به هر حال با خونخوارتریم هماهنگی ندارد و نه میشود به جایش از" ریزی" استفاده کرد.در مورد مصرع دوم هم باید بگویم که فعل " خوردن می" اول اتفاق" میافتد و مجازاتش که "خونخواری" و"حد زدن" است پس از میخواری است.پس بهتر اینست که بگوییم: ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
همیشه بیدار در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲:
هر وقت این ربایی میخوانم بی اختیار خود را در عالم دیگری حس میکنم. به ویژه:
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
روح حکیم شاد باد!
دیلمی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵:
درود برخی دوستان خیلی بهشون فشار اومده حکیم شهرت جهانی دارند و با سخنان یاوه دانش خودشون رو به رخ میکشند افرین حال فرض کنید حکیم در وصف ولایت و امامت میسرود و خدا را ستوده و نوشابه سیاه براش وا میکرد انوقت باز هم همین سخنان در میان بود و جالبتر انکه اندیشمندان امریکا وغرب مشتی بیسواد هستند و درکی که اساتید دارند انها ندارند
علی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیببندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:
در تاریخ غم بشر چو این غم سراغ نیست
شعر کاشانی با ما تم حسین عجین شده و غبار زمان بر اونمیشنیند هر وقت بخوانی محرم برایت تازه میشود
صفا در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان:
به نظر میرسد که اشتباه نوشتاری ای در بیت دوم، مصرع دوم؛ در شعر ایجاد سکته وزن و عروضی کرده:
"گفت [زان] خوردم که هست اندر صبو"
بجای
"گفت [ازین] خوردم که هست اندر صبر"
علی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیببندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:
حسین ستاره ای است که چون خورشید در تاریخ تاریک بیداد بشریت میدرخسد
موعود در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۱:
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود...
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در میزان بسیار زیاد ارادت حضرت حافظ به حضرت شاه ، جای هیچ شکی نیست .
پیر خرابات در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
با سلام ناشناس عزیز
ابتدا تشکر میکنم بابت ابراز نظرتون در مورد تعابیر بنده و عذر میطلبم اگر لغاتی استفاده کردم که خوشایند نبود دلیلش تنها بسته بودن دایره لغات این جانب است و از طرفی هم امیدوارم حضرت نظامی هم بنده رو عفو کنن که به ساحتشون بی ادبی کردم.
در پایان دوست داشتم تعابیر شما رو نیز در مورد آن لغات بدونم که استعاره از چه میدانید ؟ با سپاس
ناشناس در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۶:۱۹ دربارهٔ اوحدی مراغهای » دیوان اشعار » مربع:
قالبش چیست؟
سامان در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۳:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:
قطعا غیر از کربلا هست.
کسی که اهل واژگان اسطوره ای خداوندگار سخن سعدی باشه،بااین دید زمینی نگاه نمیکنه.
مجتبی خراسانی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۳۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۸:
بسم الله الرحمن الرحیم
صائب:
محو کی از صفحۀ دل ها شود آثار من؟/من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
به اوجِ عرش، سخن را رسانده ام صائب/بلند نام شود هر که در زمان من است
بیت اول: عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست/فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
فتح و شکست با اقلیم گونه ای مراعات نظیر است. همچنین است زور و بازو. فتح و شکست از منظری تضاد است. و اقبال و شکست هم باطنا تضاد دارند؛ هر چند شاید قابل ذکر نباشند. میفرماید که عشق احتیاجی به این که تو به او روی بیاوری و خود را به زحمت بیندازی ندارد، اقبال نمیخواهد. چرا که پیروز شدن بر قفس و اجزای آن راهی جز شکستن پرو بال ندارد. منظور این است که عشق میخواهد تو را آزاد کند، اما این آزادی نیازی به زور زدن از جانب تو ندارد و نیازی نیست که تو سر پنجه رنجه کنی و می له های قفس را بشکنی، بلکه تو باید خود را از رونق دنیا و دنیا دوستان بیندازی. اگر پرنده بیبال و پر شود، عاجز شود، و دیگر به درد نگهداری نخورد، هیچ گاه او را نگه نخواهند داشت. صائب میفرماید پر و بال خود را بشکن تا قفس را فتح کنی؛ نیازی به زورآزمایی نیست. این بیت قدری یادآور طوطی و بازرگان است. طوطی خود را از نفع ساقط کرد، سپس آزاد شد.
عشق در دیوان صائب به انحاء مختلف ذکر شده است. قدری از آن ها را ذکر میکنم:
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق/با سرمهٔ سیاهی منزل برابر است
عشق را با دل صدپارهٔ من کاری هست/در دل غنچهٔ من خردهٔ اسراری هست
عشق از ره تکلیف به دل پا مگذارد/سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد/ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
بیت دوم: شرم هشیاری زبانبند شکایت گشته است/می اگر باشد، زبان شکوهٔ ما لال نیست
زبان بند نوعی افسون است که زبان حریف یا فردی خاص را که مورد اراده باشد بدان میبندند. در قدیم رایج بوده، امروزه هم برخی رمالان چنین افسونی میبندند. در کل زبان بند آن است که موجب بسته شدن زبان کسی شود. صائب میفرماید:
خط زبان بند بتان بود نمیدانستم/که تو را جوهر شمشیر زبان خواهد شد
یا:
احسان بیسؤال زبان بند خواهش است/از دست کوته است زبان گدا بلند
و:
زهی نقاب جمالت برهنه روییها/خموشی تو زبان بند کام جویی ها
میفرماید شرمی که از هشیاری بر ما مستولی شده است، همچون افسونی زبان ما را بسته است، وگرنه اگر باده مهیا باشد، ما نعره ها می دانیم و می توانیم سخن صریح بگوییم و آن چه در دل داریم رو کنیم و از دهر و از خود و از همه آن چه شکایت داریم بیرون بریزیم. شرم هشیاری تعبیر لطیفی است. صائب آنان را که مست نیستند شرمگین میداند؛ چرا که سخن مستانه نمیدانند. جنابش آگاهی را موجب شرم میداند.
بیت سوم: هرکجا پای محبت در میان باشد خوش است /حلقهٔ زنجیر لیلی را کم از خلخال نیست
صائب خوشی را جایی می داند که پای محبت آن جا باشد. باید آکسان را بر «پای محبت» گذاشت. یعنی باید پای محبت را با تأکید خواند. از این رو می فرماید که خواه لیلی پای در دیدهٔ خلخال داشته باشد خواه در چشم زنجیر؛ مهم این است که پای لیلی در میان است. خلخال و زنجیر اهمیتی ندارند.
در این بیت لیلی خود محبت گرفته شده است. خلخال موجب زیبایی و جلوه است. حال آن که زنجیر نشان از بلا و گرفتاری است. صائب می خواهد بگوید وقتی محبت در میان باشد، چه جاه و جلال و عزت، چه خواری و گرفتاری و بلا؛ هر دو یکی است.
بیت چهارم: هر قدر خواهد دلت عرض تجلی کن به دل/خانهٔ آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
ما هر قدر بر اشیاء مقابل آیینه بیفزاییم، آیینه دلتنگ و گرفته نخواهد شد؛ حال آن که در عالم حقیقی و واقعی هر جایی به یک میزان خاص ظرفیت دارد؛ یعنی ما نمی توانیم بیش از ظرفیت ظروف چیزی بر آن ها تحمیل کنیم. صائب میفرماید که دل، آیینه است و می تواند تمام تجلیات باری تعالی را در خود جای بدهد. لذا هر قدر می خواهی تجلیات را به دلت راه بده، چون آیینه ظرفی است که تنگ نخواهد شد.
صائب می فرماید:
عاقبت از خانهٔ آیینه هم دلگیر شد/در بهشت آن شوخ بیپروا نمیگیرد قرار
یا:
از خانهٔ آیینه صبوحی زده آید/از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
و:
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش/که بیرون آورند از خانهٔ آیینه با دوشش
خانهٔ آیینه، هم به تنهایی می تواند یک آینه باشد، هم می تواند آیینه خانه باشد؛ مثل تالار آیینه.
بیت پنجم: در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن/ مجلس حال است این جا، جای قیل و قال نیست
خموشی و قیل و قال در مقابل هم هستند. حال و قال هم در مقابل هم هستند. میفرماید وقتی به معشوق رسیدی، دیگر چیزی مگو. وصل زبان را میبُرد و کوتاه میکند، چون دیگر چیزی برای گفتن و خواستن وجود ندارد؛ آن چه عاشق می خواسته، اکنون با حصول وصل در برابر اوست؛ پس جای سخن گفتن نیست، بلکه فقط جای حال است نه قال.
بمنه و کرمه
شمس شیرازی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۱۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳:
بابک گرامی،
نخست اینکه ،وصله فرهیختگی به من نمی چسبد،
دانشجویی چرا
دو دیگر ،به کوچه علی چپ نزدم ،میخواستم و هم میخواهم بدانم.
سدیگر که با شما و حکیم نشابور هم رایم ، بتی گر در کنار ، ساغری در دست ،بربتی به کار و کشتزاری مهیا ، کس به نسیه فردوس نمی اندیشد.
مهدی کاظمی در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضیالله عنه خفته به زیر درخت:
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان
در میان صوفیان و مشتاقان عشق بخداوند متعال بسیارند کسانیکه حالی و لذتی از وجود مطلق و ذات خداوند میبرند ولی در میان انها تعداد نادری در مقامات روحانی بسر میبرند
از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
واز جایگاه جان و روح و سفرهای روح روان ادمی و چگونگی وجود جان از سمت خداوند را به ان فرستاده روم یاد داد .....
وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست
و از ان وقتی که در ان زمان معنی خود را از دست میدهد خبرداد و از مقام مبارک و مقدس حضرت حق و شایستگی اش برای ستایش و احترام گفت
وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح
و از حال و هوایی دم زد که روح مانند پرنده ای بزرگ قبل از امدن و مستولی شدن در کالبد جسم در پرواز و سلوک بوده است و مکاشفات و شهود در ان عالم دیگر داشته است
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
واینکه یکبار اوج گرفتن ان پرنده (روح) در ان عالم .....از افق های روحانی دید ما ..... بیشتر در جولان و پرواز بوده و حتی از اشتیاق سالکان و همت مشتاقان هم بیشتر بوده است
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
وقتی عمر ان غریبه را یار دید جان اورا مشتاق و مستعد شنیدن اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
انکه داشت از اسرار میاموخت شیخی کامل بود و ان دیگری مشتاق(مشتهی) بود......... و سوارکار را اماده یافت و چابک .....مرکب هم دم در اماده .... کنایه از اماده بودن شرایط است
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
انکه درحال راهنمایی بود و مرشد بود دریافت که جای ارشاد هست و تخم پاکی و اخلاص در زمین دل و باطن پاک ان فرستاده کاشت
Hamishe bidar در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۱:۱۰ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:
واقعاً چه تناقضی از این بیشتر که در حاشیه غزل
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست"
انسانی بنویسد:
"دارم به جایی میرسم که از هرکه ادعای دینداری کند متنفر باشم"
"با تنفر از حاشیه ی سراپا اهانت شما"
آیا شما بر این گمان هستید که سعدی ادعای دینداری ندارد؟
هر چقدر شما نفرت دارید خداوند صدها برابر شما را دوست دارد
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
به قول رضا مارمولک: ما شما را میبریم به بهشت حتی به زور!
دوست گرامی قصد اهانت نداشتم و ندارم، حال شما هم ببخش، حتما من شما را با شخص دیگری اشتباهی گرفتم.
تنفر نداشته باشید بزرگوار، تنفر آتش است و وجود شما را میسوزاند.
مریم یارمحمد در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۰:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۷:
آیا خورشید جوش نام مکانی می باشد؟
محمد میم در ۱۰ سال قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳:
خیام یه عارف بود... شعراش یخورده تامل بیشتری می خوان!!
الحق که بی نظیره
رهام در ۱۰ سال قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹:
گدای مسکین بر درب خانه طلب خودش رو هزاربار میگه اجابت نمیشه
همیشه بیدار در ۱۰ سال قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۹۸ - حور و شاعر در جواب نظم گوته موسوم به حور و شاعر:
خلدنامه (مترجم: شجاع الدین شفا)
اجازه
حوری- امروز،من نگاهبان بهشتم.نمی دانم چگونه تو را اجازه ورود دهم.می گویی مسلمان نیستی، ولی آیا راست است که خویشاوند مسلمانان
مایی؟جنگ کرده ای؟درجهادی شرکت جسته ای؟اگر راستی در زمره قهرمانان میدان جهادی،زخم هایت را به نشان فداکاری های خویش به من
بنما،شاید در به رویت بگشایم.
شاعر- حوری،این قدر غمزه مکن.این همه نیز مشکل مگیر.مرا اجازه ورود ده.مگر نه من در زندگی "بشر" بودم،یعنی همه عمر خواه و ناخواه جهاد کردم؟
با دیدگان نافذت به درون دلم بنگر... ببین:این زخم های جانکاهی است که با دست زندگی بر دلم نشسته.این نیز زخم های مطبوعی است که دست
عشق بر آن نهاده.با این همه،تا روز آخر از وفای دلدار سخن گفتم و دنیا را جایی پر از مهر و صفا خواندم.همه عمر همراه نکویان دل به کار نکو بستم تا
توانستم نام خویش را با حروف آتشین محبت بر لوح دل های نیک اندیشان نقش زنم.
نه،حوری مرا اجاه دخول ده،زیرا در به روی نااهل نخواهی گشود.دست زیبای خویش را نیز به من بنما تا در بهشت جاودان از روی انگشتان لطیفت،حساب
سال و ماه ابدیت را نگاه دارم.
شاعر - ای حوری،عشق تو شوری فراوان در دلم افکنده... نمی خواهم چیزی از رازهای نهان از تو بپرسم،با این همه،این یک معما را برای من فاش
کن:آیا پیش این،روزگاری در زمین ما به سر نبرده ای؟ آیا روزی چند میهمان سرای خاک نشینان نبوده ای؟
نمی دانم چرا به دیدار تو بی اختیار چنین می پندارم که تو زمانی در زمین خاکی ما زندگی می کردی و در آن روزگاران زلیخا نام داشتی.
حوری- نه،شاعر.ما همه مستقیما از ترکیب عناصر چهارگانه آب و آتش و خاک و باد پدید می آییم،و چون با زندگانی ناچیز روی زمین خو نگرفته ایم،در
حیات آن جهانی شما،هرگز به سویتان رو نمی آوریم.وظیفه میزبانی ما تنها وقتی آغاز می شود که شما از پی آسایش جاوید پا به جهان نخستین ما می گذارید. نخستین بار که مومنین به روضه رضوان آمدند و آن را در اختیار خویش گرفتند،ما به فرمان پیامبر خدا سر در خدمت آنان نهادیم و چنان داد اخلاص و صفا دادیم که فرشتگان آسمان نیز به شگفت آمدند؛زیرا هرگز این اندازه مهر و نکویی از ما ندیده بودند.اما نخستین مسلمان که پا به اینجا نهاد و دومی و سومی،هر یک در روی زمین زن یا محبوبه ای داشتند که هرچند در برابر ما زنانی ناچیز بیش بودند،این میهمانان بهشت،ما را که زیبا و خندان و هوشمند و دلربا بودیم به پای آنان نمی نهادند و پیوسته آرزوی بازگشت به دیدار دیرین می کردند.
برای ما که جوهر ملکوتی داشتیم،این رفتار بس ناخوشایند بود.لاجرم میان خود به کنکاش پرداختیم و عاصیانه هوای توطئه در سر آوردیم.
درست در همان زمان بود که پیامبر اسلام به معراج آمد و به آسمان ها سفر کرد.ما بر سر راهش ایستادیم و هنگام بازگشتش از عرش خداوند اسب
بالدارش را نگاه داشتیم.
پیامبر در حلقه ما ایستاد و در پاسخ شکوه های ما،با جلال ملکوتی خویش دستورهای لازم به ما داد.ما از این دستورها سخت ناراضی شدیم،زیرا پیامبر به
ما فرموده بود که برای جلب رضایت شما،خویش را به صورت زنان روی درآوریم و خلق و خوی محبوبگان شما را پیشه کنیم.
این دستور رسول خدا،عزت نفس ما را سخت گران آمد،لیکن به خود گفتیم که در زندگانی جاوید باید تسلیم و رضا پیشه کرد و با این منطق حیات تازه
خویش آغاز نهادیم.
از آن زمان هر مسلمانی که پا به بهشت جاودان می گذارد،روضه رضوان را پر از حوریان بهشتی می بیند که دیدارشان بی اختیار او را به یاد زیبارخان
زمینی می اندازد،زیرا همچون روی زمین،در جایی سیاه چشمان فتنه گر و جای دیگر سیم تنان موطلایی را گه شاد و گاه افسرده می بیند که تندخویی را
با عشوه گری در آمیخته اند و خنده بر لب و اشک در آستین دارند.
اما تو،چون دیگران مشکل پسند نیستی و خوی آزادگان داری.هر چند من زلیخای تو نیستم ولی باز هم با من به گرمی مهر می ورزی و بوسه ها و نگاه
های مرا به لطف پاسخ می دهی.شاید هم گمان من درست باشد که زلیخای محبوب تو با من شباهت بسیار داشته است.
شاعر- آری،ای حوری من.تو را می ستایم،زیرا مفتون جمال آسمانیت هستم.خواه زلیخای من باشی و خواه نباشی،من تو را زلیخا می دانم و بدین پندار
دلخوشم.چگونه یک حوری بهشت را که به زبان من شعر موزون می گوید تا میهمان آلمانی بهشت را از خویش دلشاد کند سپاس نگویم و نستایم؟
حوری- شاعر،تو نیز دست از کار خویش برمدار و تا آنجا که از سرچشمه دلت امواج سخن های نغز بیرون مر جهد غزل سرایی کن،زیرا ما ساکنان بهشت دلداده آن گفتار و پنداریم که از شور دل خبر دهد.اگر هم سخنی تند گویی،از تو نخواهم رنجید،زیرا حوریان کلام تندی را که از دل برآید از سخن نغزی که بوی ریا دهد بیشتر عزیز می دارند.
حوری - شاعر من،می دانی چند هزار سال است من و تو با تنهایی دلپذیر خویش دمسازیم و دور از چشم اغیار در باغ بهشت به سر می بریم؟
شاعر- نه حوری! در پی دانستنش نیز نیستم،زیرا با بوسه های جاودانی دلدار پاکیزه خویی چون تو سرخوشم و جز نوازش های مهر آمیز تو که همیشه
تازه است چیزی نمی خواهم.حالا که هرلحظه از عمر برای من با لرزشی از عشق همراه است برای چه سراغ آن گیرم که این لحظه چقدر به درازا کشیده است؟
حوری- یک بار دیگر تو را فارغ از غم روزگار می بینم و همچو آن زمان که در روی زمین به غزل سرایی مشغول بودی،از بند زمان و مکانت برون می
یابم.بسی شادم که در این عالم جاوید راه خویش گم نکردی و چنین دلیرانه زندگانی ابد در پیش گرفتی.
حالا که از گذشت زمان فارغی،کنار دلدار خویش بمان و همچنان برایش غزل سرایی کن،اگر ترانه ای تازه نداری،همان ها را که به خاطر عشق زلیخا می
سرودی بخوان،زیرا به یقین در بهشت جاودان نیز بهتر از آنها غزلی نخواهی گفت.
زنان برگزیده
زنان پاکدامن و وفادار بی گمان دربهشت خدا جای خواهند گزید.ولی میان همه آنها جز نام چهارتن برای ما آشکار نیست.
ازاین چهار تن،یکی زلیخاست که با آنکه جمالی چون خورشید درخشان داشت ذره وار سر در پای خورشید عشق یوسف نهاد و به پاداش اخلاص و وفایی
که در راه عشق نشان داد،ره به بهشت جاودان برد.
دیگری مریم مقدس است که با دم روح القدس،عیسی رابه جهان آورد تا نجات بخش روح گناهکاران گردد و به خاطر رستگاری مشرکین جان بر سر صلیب فدا کند.
سومین،خدیجه زوجه رسول خداست که با صفا و وفای خود،برای محمد پیروزی وجلال به همراه آورد و توصیه کردکه هر مسلمان باید در زندگی یک
خدا و یک زن داشته باشد.
چهارمین،فاطمه مقدس دخت پیامبر است که برای پدر،دختری بی مثل و برای شوهر،زنی تمام عیار بود و در اندامی آراسته پاک تر از فرشتگان آسمان
نهان داشت.
اینان،زنان بزرگ جهانند که در بهشت خدا جای دارند.کاش شاعرانی که ستایش گر آنانند نیز به این بهشت ره ببرند.
اصحاب کهف
فرعون،خود را خدای روی زمین خواند،ولی در آن هنگام که بر سر خوان شاهانه نشسته بود مگسی ناچیز عیش او را منقص کرد کرد.خدمتکاران بسی
کوشیدند تا مگس را از نزدش برانند،اما مگس دست از سر و روی او برنداشت و چنان که از جایی ناپیدا فرمان دارد،لحظه ای از آزردنش نیاسود.
شش تن از غلامان فرعون از این منظره عبرت گرفتند و به خویش گفتند:خدایی که از عهده مگسی برنیاید چگونه خدایی تواند کرد؟و اگر راستی او خدای
ماست،چرا باید بر سر خوان نشیند و غذای خاکیان فانی خورد؟نه! خدایی فقط او را سزد که با قدرت بی همتای خود،خورشید را آفرید،و ماه و آسمان
پرستاره را آفرید.از این خدای دروغین بگریزیم و او را با کفر عالم سوزش تنها گذاریم.
این بگفتند و راه صحرا گرفتند.شبانی با آنان همدل شد و همراه ایشان در دل غاری نهان شد.سگ چوپان نیز دست از آنان برنداشت و هرچندش به قهر
راندند،به مهر دامن خداوندگار خویش بگرفت تا سرانجام ره در حلقه غارنشینان هفتگانه برد و همراه آنان به خواب گران رفت.
فرعون در شدت خشم خویش،راهی تازه بر کیفر این عاصیان اندیشید که از ضربت خنجر و سوز آتش کاری تر بود.فرمان داد تا سنگ و آجر فراهم آوردند
و دریچه غار را دیواری سترگ بستند تا فراریان طاغی جاودانه در آن بمانند و با سختی و زجر بمیرند.
ولی خفتگان غار همچنان در خواب ماندند،و دیری بعد،فرشته ای که نگهبان آنان بود به پیشگاه خداوند عرضه داشت که:گاه آنان را در خواب به پهلوی
راست و گاه به پهلوی چپ گرداندم تا تنشان از خاک نمناک آسیب نبیند و در دل غار رخنه هایی پدید آوردم تا خورشید فروزان در طلوع و غروب خویش
بر آنان بتابد و گونه هایشان را شاداب نگه دارد.
خفتگان،آسوده خفته بودند و سگ اصحاب کهف نیز همراهشان در خواب بود.بدین سان سال ها گذشت و سالیان تازه فرارسید،تا آنکه روزی اصحاب
کهف از خواب گران برخاستند و دیوار غار را از سالخوردگی فروریخته یافتند.یکی ار آن میان که هوشمندتر از دیگران بود،چون شبان را نگران و مردد
یافت به همراهان گفت:هم اکنون می روم تا خود را به شهر برسانم و اگر هم جان در ره خشم فرعون از کف بدهم به بهای این سکه زر که در جیب دارم
نان و آبی برایتان فراهم آرم.
خفته غار از این راز بی خبر بود که قرن هاست فرعون و کسان او سر به وادی عدم کشیده اند و اکنون امیری حکمفرمای شهر است که آیین خدا و
رسول دارد(خدا این امیر پارسا را بیامرزاد).
راهی دراز رفت تا به شهر رسید.دروازه شهر و برج و باروهای آن را سراپا دگرگون یافت.با این همه،از رفتن نایستاد تا ره به دکان نانوا برد؛از او نان طلبید و
سکه زر به او داد،لیکن نانوا دستش بگرفت و فریاد برآورد:ای جوان،کجا گنجی کهن یافته ای؟زود نیمی از آن را به من ببخش و گرنه رازت را برملا کنم!
ناچار هردو به جدال پرداختند و آخر داوری نزد امیر بردند؛امیر نیز حق به نانوا داد و از پناهگاه گنج نهان پرسید.
ولی اندک اندک راز معجزه غار از پرده برون افتاد.خفته غار که خود در ساختن کاخ شرکت جسته بود،به یاد آورد که زیر یکی از ستون های کاخ دفینه ای
نهفته که بر آن نام او نقش بسته است.به نشانی وی، ستون را بشکافتند و دفینه را یافتند،امیر به ناچار حق به حقدار داد و او را به لطف خویش بنواخت.
خبر در شهر پیچید و مردمان دسته دسته به ادعای خویشاوندی با او برخاستند و برای این خویشی دلیل و نشان آوردند.چه جمع عجیبی بود که نیای کهن
با غرور جوانی ایستاده بود و نوادگان سالخورده اش او را که از همه جوان تر بود حلقه وار در میان داشتند.مردم شهر از روی نشانی های او،نام و نشان
دیگر یاران غار را دریافتند و اندک اندک جمله اصحاب کهف از گمنامی رستند.
مسافر از غار برآمده به سوی غار بازگشت و امیر و مردم شهر،همگی به دنبالش روان گشتند.اما وی در کنار غار فرصت آنکه باردیگر به همراهان خویش
نظر فکند نیافت،زیرا در آن دم که او پا در غار نهاد،هر هفت خفته(که با سگ هشت می شدند)به فرمان خداوند و با دست جبرئیل راه بهشت در پیش
گرفتند و در غار نیز از نو چنان بسته شد که گویی هرگز گشوده نبوده است.
چهار حیوان خوشبخت
خداوند به چهار حیوان اجازه داد که به بهشت جاودان روند و در کنار پارسایان و دادگستران به سر برند.
نخستین آنها خر عیسی است که در چراگاه های بهشت مغرورانه به چرا مشغول است،زیرا هم او بود که عیسی را بر پشت خود به بیت المقدس شهر
پیامبران برد تا در آنجا مسیح ندای دعوت به راه راست در دهد.
سپس گرگی است که(حضرت)محمد به او فرمان داد تا دست از گوسفندی که متعلق شبانی تنگدست بود بدارد و در عوض گوسفندی از گله مرد توانگر برباید.
سومی،سگ اصحاب کهف است که همراه خداوندگار خود راه غار در پیش گرفت و در کنار خفتگان هفتگانه به خواب گران رفت.
چهارمین،گربه ابوهریره است که همچون دوران زندگی،در کنار صاحب خود به سر می برد و از مائده های بهشتی بهره می گیرد،زیرا روزی رسول خدا
دست نوازش بر سرش کشید،و حیوانی که دست پیامبر به او رسیده باشد مقدس است.
سعید در ۱۰ سال قبل، یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵:
مصرع اول>>>> واژه سد اشتباه نوشته شده،،صد صحیح است
ناشناس در ۱۰ سال قبل، دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳: