گنجور

 
مولانا

ای شهان کشتیم ما خصم برون

ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این، کار عقل و هوش نیست

شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست

کو به دریاها نگردد کم و کاست

هفت دریا را در آشامد، هنوز

کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

سنگها و کافران سنگ‌دل

اندر آیند اندرو زار و خجل

هم نگردد ساکن از چندین غذا

تا ز حق آید مرورا این ندا

سیر گشتی سیر، گوید نه هنوز

اینت آتش اینت تابش اینت سوز

عالمی را لقمه کرد و در کشید

معده‌اش نعره زنان هل من مزید

حق قدم بر وی نهد از لامکان

آنگه او ساکن شود از کن فکان

چونک جزو دوزخست این نفس ما

طبع کل دارد همیشه جزوها

این قدم حق را بود کو را کُشد

غیر حق خود کی کمان او کشد

در کمان ننهند الا تیر راست

این کمان را بازگون کژ تیرهاست

راست شو چون تیر و واره از کمان

کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان

چونک وا گشتم ز پیگار برون

روی آوردم به پیگار درون

قد رجعنا من جهاد الاصغریم

با نبی اندر جهاد اکبریم

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف

تا به سوزن بر کَنم این کوه قاف

سهل دان شیری که صفها بشکند

شیر آنست آن که خود را بشکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode