گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید بپیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی

می رفت خواجو با خویش می گفت

کان شد که با او بودت وصالی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

یا ساقی الحی اسمع سؤالی

انشد فادی، واخبر بحال

قالو تسلی، حاشا و کلا

عشق تجلی من ذی‌الجلال

العشق فنی، والشوق دنی

[...]

حکیم نزاری

خوب آفریدی زین سان جمالی

الله اکبر پاکا تعالی

شنگ جهانی، آشوب جانی

پسته‌دهانی، شکر مقالی

مفتول زلفی مخمور چشمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه