گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید بپیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی

می رفت خواجو با خویش می گفت

کان شد که با او بودت وصالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode