گنجور

 
سعدی

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟

وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟

زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست

شیرین‌تر از این خربزه هرگز نبریده‌ست

ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان

دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست؟

آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است

یا توت سیاه است که بر جامه چکیده‌ست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی

جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست

نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد

تا هیچکس این باغ نگویی که ندیده‌ست

بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار

چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد

وامروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی

کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست

رفت آن که فقاع از تو گشایند دگر بار

ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست

سعدی در بستان هوای دگری زن

وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست