گنجور

 
حافظ

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدان‌سان زند صلای صبوح

که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک

در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی

به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال

در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزم‌گاه چمن رو که خوش تماشایی است

چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح

که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشآب

که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز

گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور

خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم

که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی؟

چه آتش است که در مرغ صبح‌خوان گیرد؟

چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد

چه شعله است که در شمع آسمان گیرد؟

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل

مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد؟

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به

که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول

بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه‌روی من که از سر مهر

چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد؟

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی

به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب

گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب

که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر

ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق

که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند

نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیدهٔ محمود آن که دشمن را

ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد

به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او

به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست

ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت

چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت

سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را

کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت

که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است

که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است

که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن

کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات

نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست

چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب

که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت

نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست

چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را

که موجهای چنان قلزم گران گیرد

اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی

تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد

جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

زمان عمر تو پاینده باد کـ‌این نعمت

عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد