گنجور

 
صائب تبریزی

عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟

چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟

به آه داشتم امیدها، ندانستم

که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟

که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد

ز شرم عشق همان حلقه برون درست

اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد

مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری

که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد

چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید

امید هست که در یک نفس جهان گیرد

ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست

که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد

اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد

چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد

چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب

عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد

 
 
 
حافظ

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح

[...]

حزین لاهیجی

بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد

ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد

به طرف باغ بساط زمردی فکنند

ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد

به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند

[...]

صفایی جندقی

چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد

بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد

فریب عشق به حرب بتی کشید مرا

که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد

سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت

[...]

حاجب شیرازی

مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد

که بامداد جهان را به مشک بان گیرد

ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر

که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد

اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی

[...]

عارف قزوینی

برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد

ز هر کنار گریبان این و آن گیرد

اگرچه راه بسوی تو کاروان را نیست

دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد

کجاست چون تو کز اشراف شهر تا برسد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه